-
دیشب و امروز
سهشنبه 3 اسفند 1400 08:31
دارم گند میزنم به زندگیم؟ به همه چی؟ امیر که گفت بابا چه تصمیمی گرفته خشکم زد. اصلا باورم نمیشد راس میگه. ازش خاستم بهم وقت بده. باورم نمیشه دارم برای اتفاقی که همیشه منتظرش بودم وقت میخام. انگار به همه چی شک کرده باشم. فقط حواسم هست به بابا نگم که شک کردم چون دیگه هرگز راضی نمیشه. رسیدم خونه به مهدی زنگ زدم. گفتم بیا...
-
صبح امروز
شنبه 30 بهمن 1400 18:10
صبح به سختی بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحونه خوردم و رفتم خونه امیر. یه بسته قهوه قبلا براش خریده بودم که منتظر موقعیت مناسب بودم ببرم براش که برداشتم. خیلی ذهنم مشغول بود که چیکارم داره و یکم استرس داشتم. به محض اینکه رسیدم دیدم امیر یه جوری گرفته ست. لباسهامو عوض کردم و قهوه رو دادم بهش و خیلی معمولی گفت مرسی. نمیتونم...
-
جمعه
شنبه 30 بهمن 1400 02:32
قرار بود امیر بیاد دنبالم با کامبیز و خانومش بریم بیرون. یه ساعت قبلش امیر زنگ زد براش کار پیش اومده و نمیتونه و قرارو کنسل کرد و من عصر جمعه ماندم تنها. دیشب نتونستم به مهدی بگم بره. خیلی فک کردم اما نشد. مهدی هم با خنده میگفت میخاد بیاد رو تخت بخابه و از بدخابی رو مبل تخت شوی بسیار راحت من گلایه کرد خیلی سعی کرد...
-
شب
جمعه 29 بهمن 1400 00:55
مهدی باز اومده پیشم! دوست داشتم بعد شام میرفت اما مونده! فعلا نشسته با سیستم من ور میره! نمیدونم چجوری بهش بگم شب رو نمونه! بنظرتون میتونم بگم؟ خیلی زشته نتونی با دوست چندین ساله ت راحت باشی و نتونی بهش بگی لطفا شب رو نمون... حتی نمیتونم بش بگم انقد تو سیستم من فضولی نکن. نمیدونم چرا یه حس خاصی به حس مهدی به خودم پیدا...
-
گذشته
پنجشنبه 28 بهمن 1400 13:29
بعد از اینکه رفتم خونه خودم تصمیم قطعی گرفتم برای ارشد بخونم. با امیر مشورت کردم و باهم گرایشم رو انتخاب کردیم، برام بسته های آموزشی خرید و خیلی جدی شروع کردم به خوندن. یه روز زنگ زد که یکی ازدوستاش یه شرکت بزرگی داره و میتونم اونجا شروع به کار کنم، اگه دوس داشته باشم. من خیلی استقبال کردم و طبیعتا خیلی ذوق کردم اما...
-
ظهر
چهارشنبه 27 بهمن 1400 16:44
صبح به زوور و با کتک مهدی رو بیدار کردم بره. نمیدونم چرا ترس برم داشته بود که امیر یه هویی و سرزده بخواد بیاد اینجا. مهدی گفت دیگه هیچوقت شب نمیمونه چون نمیذارم راحت بخوابه منم گفتم نمون مگه من اصرار میکنم؟ یه نگاهی بهم کرد که از ترس نیشم باز شد. مهدی این قدرت رو داره که تهدیدم کنه و من واقعا از نبودنش میترسم......
-
صبح
چهارشنبه 27 بهمن 1400 09:42
قهوه درست کردم و اومدم نشستم بنویسم. فک میکنم به خودم و آینده ام مدیونم و باید بنویسم که یادم نره. قبل از اینکه همهچی خیلی محو بشه و از حافظه ام پاک بشه باید بنویسم. مهدی رو مبل خوابید و فقط کافیه امیر بفهمه شب رو اینجا بوده جنی میشه. هرکی هم باشه جنی میشه هیشکی مهدیو نمیشناسه و واقعا کسی باور نمیکنه تو این شش ساله که...
-
منِ تو
چهارشنبه 27 بهمن 1400 01:15
بعد از دو سال اومدم بنویسم... هرچند نمیدونم چی بنویسم و نمیدونم آیا کسی هست و نوشته هام رو میخونه؟ خیلی اتفاقات افتاده. از کجا بگم از چی بگم؟ نشد برم یعنی میشد، اما نرفتم. چون بابا داشت رفتن من رو بهونه میکرد که نذاره با امیر عقد کنم. منم نرفتم. لجبازی کردم با آینده ای که با بابا براش نقشه کشیده بودیم. موندم و با امیر...
-
دوست
چهارشنبه 9 بهمن 1398 20:39
با طناز رفتیم ناهار یه رستوران خیلی خوب و دنج. خیلی خوب بود و خیلی غذاش خوشمزه بود. و بگویم که یافتن رستوران خوب بسی دشوار بود چون خیلی جاها تعطیل بودن.یکم عذاب وجدان داشتم که به طناز چیزی نگفتم و وقتی همه چی اوکی بشه و من و امیر بخوایم عقد کنیم میدونم دلخور و شوکه میشه اما چاره ای ندارم نمیتونم نمیخوام بگم مهدی واقعا...
-
درد
چهارشنبه 9 بهمن 1398 00:18
دیروز صبح باز با بابا صحبت کردم. میدونم داره چیکار میکنه داره تلاش میکنه مغزم رو شست و شو بده قید امیر رو بزنم.اما خودش هم شک داره کار درستیه دیروز فهمیدم. اما نمیخاد ریسکش رو بپذیره. دیروز که کمی بحث کردیم و فهمیدم که بابا به این راحتی ها راضی نمیشه و زمان میخاد چیزی که ما نداریم، عصری از خونه زدم بیرون و به طناز زنگ...
-
من...تو...
شنبه 5 بهمن 1398 21:43
دیشب زیاد جالب نبود. بابا اومد اما کمی پکر بود. زیاد صحبت نکردیم. بابا گفت که از شخصیت امیر خوشش اومده اما...اما مطمئن نیست انتخاب درستی باشه و طبق معمول همه پدرو مادر ها بهم گفتن که من جوونم و انتخابهای دیگه ای خواهم داشت و به حرفهای من که من عاشق امیرم و برام مهم نیست انتخاب های دیگه داشته باشم زیاد بها ندادن....
-
الآن
جمعه 4 بهمن 1398 18:07
بابا رفت با امیر صحبت کنه. به مامان گفتم که سرویس رو امیر برام گرفته. فک کردم الآن که امیر داره رسما خواستگاری میکنه مامان عکس العمل شدیدی در مورد سرویس نشون نده. عکس العمل مامان متوسط بود. و هی گفت نباید قبول میکردی. فاصله سنی من و امیر مامان رو که نگران کرده و فک میکنه من بعدا پشیمون میشم. اما حس میکنم امیدواره این...
-
جمعه
جمعه 4 بهمن 1398 09:33
امروز حالم خوبه، همین الآن بیدار شدم با چشمای پفی و موهای پریشون و رو تختم نشستم و لپتاپ رو گذاشتم رو پاهام که از حس خوبم بنویسم. چهارشنبه شب بود که امیر بهم گفت که با بابام قرار گذاشته. پنجشنبه صبح هم باهم قرار صبحونه داشتیم چون تنها روزیه که بیمارستان نیست. دیروز صبح سریع دوش گرفتم با اینکه میدونستم هوا سرده و ممکنه...
-
در انتظار
سهشنبه 1 بهمن 1398 18:42
-اومدم کافه ای که با امیر میایم نشستم و فکر میکنم و مینویسم و فکر میکنم. خدا رو هزار مرتبه شکر در انتخابم شکی ندارم. تنها فکرهایی که تو کله م داره میگذره اینه که چطور میشه و آیا مامان بابام راحت راضی میشن یا راه دشواری پیش رو دارم؟با عجله ای که امیر داره میدونم سریع میگذره،این مدت رو هم بخاطر من صب کرده که وضعیت رفتنم...
-
هنوزم
دوشنبه 30 دی 1398 10:15
من هنوزم به فرزاد فک نمیکنم، هنوزم عاشق امیرم و با وجود مشکلات میخوام باهاش بمونم. اما اینکه فرزاد یک ساله دست برنداشته برام عجیب غریبه و میدونید مغز ما دخترها چطور کار میکنه. تحت تاثیر هستم همین. دیروز رفتم یه سری از کارهام رو انجام دادم، منتظریم به زودی ویزام بیاد و منم برم. امیر میخواد قبل رفتنم لااقل عقد کرده...
-
اولین بار
یکشنبه 29 دی 1398 18:51
اولین بار که فرزاد و من همدیگه رو دیدیم یه کافه بود با ریما و مرجان رفته بودیم. دوست پسر ریما اومد و دوستش فرزاد هم اومد. من خیلی حالم خوب بود اونروز یادمه، بخاطر وجود امیر تو زندگیم. اصلا حس نکرده بودم فرزاد رفته تو نخ من، حتی یادمه با مرجان بیشتر حرف زد تا من، اما موقع رفتن که گفت برسونمتون فهمیدم حسی داره یا حالا...
-
فراموشی
یکشنبه 29 دی 1398 11:34
فراموش کرده بودم وبلاگ درست کرده بودم تلاش که کردم دوباره باز کنم بهم یادآور شد که یه وبلاگ دارم از قبل و این شد که من بعد از یک سال و چندماه اومدم. اتفاقات زیادی افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم که همه رو بنویسم که بعدها بتونم بخونم و یادم نره. یادم نره که تصمیمات درست و غلطی گرفته ام تو این مدت و الآن مثل یک خر تو...
-
شروع
چهارشنبه 4 مهر 1397 09:20
وقتی زندگی جدیدی شروع میکنی، لزوما شرایطت فرقی نکرده، خودت میخوای یه تغییر بزرگی در خودت ایجاد بکنی... و من تصمیم خودم رو گرفتم... اینبار دیگه دست از تلاش برنمیدارم، اینبار دیگه مثل همون تصویری که تو ذهنم دارم عمل میکنم و تا به هدفم نرسیدم دست برنمیدارم. یعنی چی یه مدته اجازه دادم تنبلی همینطور موفقیت آمیز بر من پیروز...