قهوه درست کردم و اومدم نشستم بنویسم. فک میکنم به خودم و آینده ام مدیونم و باید بنویسم که یادم نره. قبل از اینکه همهچی خیلی محو بشه و از حافظه ام پاک بشه باید بنویسم. مهدی رو مبل خوابید و فقط کافیه امیر بفهمه شب رو اینجا بوده جنی میشه. هرکی هم باشه جنی میشه هیشکی مهدیو نمیشناسه و واقعا کسی باور نمیکنه تو این شش ساله که با مهدی آشنا شدم و شدیم رفیق جانانه هم، هیچ اتفاقی نیفتاده باشه، هیچ حرفی هیچ لمس خاصی رد و بدل نشده باشه.این رفاقت واقعا نابه.
دو سال پیش همین بهمن ماه بود که همه چی شروع به فروپاشی کرد. درست موقعی که من منتظر ویزا بودم، درست وقتی که امیر با بابا حرف زد و درست یک ماه بعد کرونا رسمی شد و همه جا تعطیل شد.
بابا از همون اول با سیاست خاصی خیلی مستقیم مخالفتش رو ابراز نمیکرد و فقط میخواس که رفتن من قطعی بشه و امیدوار باشه که امیر اینجا بمونه و من برم و هیجانات کشور جدید باعث بشه امیر رو فراموش کنم. اپلای من چن وقت بود اوکی شده بود و ویزام در حال صدور بود که امیر گفت که نمیتونه تو این شرایط اقدام کنه که بیاد و نمیخواد هم بیاد. مامانش رو نمیتونس تو کرونا تنها بذاره و من بهش حق دادم. همه نگران مرگ عزیزانمون بودیم و امیر با اینکه با مامانش زندگی نمیکرد اما میگفت مامان کرونا بگیره هیشکی نیس ازش مراقبت کنه. همین حرفاش و نگرانی هاش عاشق ترم کرد. چقدر از مردای بیخیال بدم میاد.
چند ماه که گذشت قضیه واکسن زدن با ویزا گره خورد و دعواهای من تو خونه با مامانو بابا شدت گرف. برنامه ریزی کردیم بریم ترکیه فایزر بزنیم. با امیر فک میکردیم نامزد کنیم من برم و کرونا که تموم شد یا لااقل شرایط تثبیت شد امیر هم بیاد. پسرعموی من هم دقیقا شهری که من قرار بود برم پزشکه و باهاش صحبت کردم گفت امیربا سوابقی که داره راحت میتونه ترنسفرش رو بگیره و خیالم رو راحت کرد. اما یه مشکلی بود، بابا! بابا امیدوار بود من برم و همه چی تموم شه اما من برای رفتنم شرط عقد گذاشتم. نه نامزدی الکی، نه، عقد رسمی.
و اینجا بابا بهونه آورد و گفت تو این شرایط سخته و تو همیشه میخواستی مراسم خاصی بگیری و الآن چند نفری باید بریم محضر و این چیزی نیس که ما بخوایم و برم و صبر کنم شرایط اوکی شه و بعد یکی دو سال عقد میکنیم. ولی خب لابه لای جر وبحث ها و عصبانی شدن ها واقعیت رو که نمیخواد من با امیر ازدواج کنم بیان میکرد.
چندین بار قهر کردم. همون موقع ها بود که شروع کردم پیش مهدی موندن، تنها جایی بود که داشتم و یه بار یه هفته کامل برنگشتم خونه. البته مامان فک میکرد با دوستای دخترم می مونم و فقط امیر میدونس با مهدی هستم و حساسیت هاش به مهدی از همون موقع شروع شد. گاهی فک میکنم امیر بهم اعتماد داره و فک نمیکنه مثلا چیزی بین من و مهدی باشه نه، فقط از اینکه کسی غیر از خودش بشه پناه من و بتونه آرومم کنه اذیتش میکنه.از اینکه نمیرفتم خونه خودش ناراحت میشد و زیاد به روش نمیاورد. اما میترسیدم برم و کاری رو که هرگز نکردیم بکنیم و پشیمون شم. فقط بخاطر همین ترس نمیرفتم....
اون یک هفته ای که پیش مهدی موندم نسبتا به ضررم تموم شد. بابا تو همون یک هفته تصمیم قطعی گرف و گفت که باید امیر رو فراموش کنم. حس و حال اون روزهام یادم نمیره اما نمیخوام زیاد بنویسم چون بغض خفه م میکنه. احساس میکردم شکسته م، تمام باورهای اینکه بابا راضی میشه در یک لحظه شکست و من از چشمای بابا خوندم که نمیخواد قبول کنه دخترش عاشقه. نمیدونم بابا داشت من رو گول میزد یا خودش رو. تمام وقتایی که با امیر بودم گریه میکردم و کلافگی از سرو رومون میبارید. امیر چندبار به بابا زنگ زد، دقیقا عین فیلما دم در خونه مون منتظر بابا میشد که باهاش حرف بزنه اما بابا هرچند مودبانه هربار آب پاکی رو رو دستش میریخت.
بعد همون یک هفته طلایی بود که گفتم که نمیرم. می مونم و همینجا هرجوری شده با امیر می مونم حتی اگه ازدواج نکنیم. بابا شاید فک نمیکرد انقدر کله شق باشم. امیر بین آینده من و عشقمون گیر کرده بود. قشنگ دیدم چقدر خسته شده. و خب اگه مثل من 24 ساله بود شاید حتی اصرار میکرد بمونم یا از تصمیمم خوشحال میشد اما یه مرد 46 ساله انقدر تسلیم احساس نیس. هربار هم رو میدیدیم میگف مطمئنی؟میخای بازم فکر کنی؟ و من هربار محکم تر از قبل میگفتم رفتن بدون تو زندگی نیس برام. هربار پیشنهاد میداد من برم و فرصت بدم اونم بیاد و امریکا باهم بودن خیلی راحتتر از ایرانه. اگه قراره ازدواج کنیم یا نکنیم امریکا خیلی بهتره. اما ترس، ترس من از نشدن، ترس من از از دست دادنش خیلی قوی تر بود و حس منفی من نسبت به رفتن و همه چی رو اینجا ول کردن هرروز قوی تر میشد. نمیدونم چرا اما حس میکردم رفتن من یعنی مهر پایان زدن به عشق خودم و امیر. مطمئن بودم.
تو اون بحبوحه، بابا و مامان تصمیم گرفتن برن کرج. بابا شعبه کرج کار رو گرفته بود و چون خسته بود میخواس حجم کاری نسبت به تهران کم باشه و معتقد بود سامان اونجا بهتر کار میکنه. شاید این بهترین اتفاق بود. از این فرصت استفاده کردم و با امیر سریع شرو کردیم دنبال خونه گشتن برای من. در کمتر از دو هفته یه خونه عالی نزدیک خونه امیر پیدا کردیم. از اونجایی که اهل جهیزیه جمع کردن نبودیم هرگز هیچی نداشتم بنابراین با امیر شروع کردیم به وسایل و لوازم خونه خریدن. تنها حسی که اون موقع تجربه کردم این بود که اگه ازدواج کرده بودیم و داشتیم برای خونه خودمون دونفری خرید میکردیم چقدر میتونستم شادتر و آرومتر باشم. شاد بودم، از اینکه میخواستم مستقل شم و امیر ساپورتم میکرد. از اینکه اصرار نکرد برم خونه خودش بمونم و نذاشت حس های منفی بهم دست بده،از اینکه تمام خرج و مخارجم رو مثل یه همسر واقعی به عهده گرف شاد و آروم بودم اما ته دلم یه غصه ای بود که شاید اجازه نداد از همه اون لحظات لذت کامل ببرم.
در حین بسته بندی مامان اینا برای اسباب کشی منم بسته بندی کردم برای اسباب کشی به خونه خودم. بابا اصلا یک کلمه با من حرف نمیزد. اخم نمیکرد. اما حرفم نمیزد. حتی اصلا نپرسید با کدوم پول خونه گرفتی، کجا میری چه میکنی. انگار به همین رابطه من و امیر راضی شده بود. هنوزم این تصمیمش رو نمیفهمم.
اما آخر آخرا اصلا از اتاقم درنیومدم نمیخواستم به هیچ عنوان احترام بینمون از بین بره و بی حرمتی بهش بکنم. منم در سکوت بودم.
فک میکنم بین همه ماها، من و امیر و مامان و بابا، مامان از همه بیشتر غصه خورد. اگه فقط مامان بود وقتی دید من حتی قید رفتن رو زدم دیگه راضی میشد و نمیذاشت کار به اینجا بکشه اما حیف که بابا مامان نبود!
دوروز قبل رفتن مامان اینا من کامل خدافظی کردم، سامان خیلی خوب برخورد کرد با کل اتفاقات و حمایت روحی شدیدی ازش دریافت کردم، لحظه آخرم انقدر محکم همو بغل کردیم که انگار بخشی از وجودش رو تو من گذاشت و بعد ولم کرد. طبق عادت همیشگیش آروم زد تو گوشم گفت هر هفته میام خونه ت حواست باشه و من فقط لبخند با اشک تحویلش دادم و دراومدم. امیر رفته بود خونه من و منتظرم بود.داشتم ماشینم رو از پارکینگ در میاوردم بابا اومد. گفت امیدوارم این استقلال بعدها یکم نظرت رو عوض کنه و تصمیمات دیگه ای بگیری. هیچی نگفتم. باورم نمیشد لحظات آخر داره این حرفا رو میگه. گفت هرچی لازم داشتی بگو و به خدا میسپارمت. همین!
منم گفتم مرسی بخاطر همه چی! نمیدونم کنایی گفتم یاواقعی و خدافظی کردم. کل مسیرو گریه کردم فک کنم تو کل عمرم به اون شدت گریه نکرده بودم. یادمه هم اشک خوشحالی بود هم غصه. مرد رویاهام تو خونه م منتظرم بود، همین مهم بود. همینکه باهم بودیم. همینکه تصمیم گرفتیم باهم باشیم. همینکه درهرصورت داشتم مستقل میشدم و تصمیمات جدید داشتم. اما این جدایی از پدر و مادرم واقعا سختم بود، با خودم میخندیدم که عین فیلما شده زندگیت. دراماتیک شدی و میخندیدم! عین این دیوونه ها با گریه بلند میخندیدم.
فقط لحظه ای که رسیدم خونه و امیر در روباز کرد. بخاطر انرژی اون لحظه الآن زنده ام! پریدم بغلش و میخواستم تا ابد اونجا بمونم. و موندم...