با طناز رفتیم ناهار یه رستوران خیلی خوب و دنج. خیلی خوب بود و خیلی غذاش خوشمزه بود. و بگویم که یافتن رستوران خوب بسی دشوار بود چون خیلی جاها تعطیل بودن.یکم عذاب وجدان داشتم که به طناز چیزی نگفتم و وقتی همه چی اوکی بشه و من و امیر بخوایم عقد کنیم میدونم دلخور و شوکه میشه اما چاره ای ندارم نمیتونم نمیخوام بگم مهدی واقعا فرق داشت. در عوض چون نمیتونستم راجع به امیر حرف بزنم یکم بحث به سمت فرزاد هم رفت. گویا فرزاد در ادامه ریجکت کردن های من به طناز هم متوسل شده!
تعجب کردم. هنوزم در عجبم که این بشر چرا دست برنمیداره. طناز براش عجیب بود این جواب قاطعانه نه من. و هی میخواست از زیر زبونم بکشه بیرون که چرا نه میگم و پس ش میزنم. منم گفتم خوشم نمیاد ازش و اختلافات خانوادگی داریم (الکی). فرزاد خیلی پسر خوبیه مثلا همین طناز خیلی براش مناسبه وحتی با شوخی این رو به طناز گفتم اما طناز مغرور تر ازین حرفاست که بخواد با کسی باشه که یه سال دنبال دوست صمیمیش بوده.
بهرحال بعد رستورانم رفتیم دور دور و کمی شیطنت کردیم و یه ماشین افتاده بود دنبالمون هی نور بالا میداد که نگه دارم منم نگه نداشتم و نداشتم تا یه جا واقعا گیرم انداخت. پیاده شد اومد یه پسر خیلیییییییی خفن و خوشتیپ. خیلی پررو بود اومد گفت به به خانومای خوشگل، گفتم فرمایش؟مثلا خیلی آرتیستی اینجوری راهم رو سد کردی؟ گوشیش رو درآورد گفت شماره ت رو بده سیو کنم گفتم دوست پسر دارم گفت خب شماره دوستت رو بده که طناز گفت پررو اونم خندید همینجوری وایستاده بود دستشم گذاشته بود رو ماشین زل زده بود بهم که گاز دادم رفتم یه کوچولو کوبوندم به ماشینش. خیلیییی آروم در حدی که چیزی نشد واقعا با سرعت 5 کیلومتر.دیوانه شد اما خیلی خندید. باز اومد که حالا که خسارتم زدی باید شماره ت رو بدی گفت با دوست پسرت کات کن با من دوست شو مطمئن باش پشیمون نمیشی. یه ته لهجه داشت اما تشخیص ندادم بچه کجاست. شماره الکی دادم که دست از سرمون برداره گفت صبر کن واتساپ چک کنم ببینم خودتی، نمیدونم چطور حدس زد!! خلاصه که یه ایرانسل دارم که خیلی بندرت روشنش میکنم عکس خودمم پروفایلش بود، راضی شد تازه هی میگفت بیاید بریم کافه دیگه به زوور از دستش خلاص شدیم اما کلی ما رو خندوند حالمون بهتر شد.
باز حالم خوب شده بود اما وقتی میام خونه دوباره در افکارم غرق میشم و یکم ترس برم میداره. امیرزنگ زد و یکم حرف زد باهام، یکم قربون صدقه ام رفت حالم بهتر شد. همیشه بهم یادآوری میکنه چقدر دوستش دارم و چقدر دوستم داره و این برام کافیه. گفت شب قبل خواب صحبت کنیم لبخند نشست رو لبهام. دوش هم گرفتم فعلا خوبم.
دیروز صبح باز با بابا صحبت کردم. میدونم داره چیکار میکنه داره تلاش میکنه مغزم رو شست و شو بده قید امیر رو بزنم.اما خودش هم شک داره کار درستیه دیروز فهمیدم. اما نمیخاد ریسکش رو بپذیره.
دیروز که کمی بحث کردیم و فهمیدم که بابا به این راحتی ها راضی نمیشه و زمان میخاد چیزی که ما نداریم، عصری از خونه زدم بیرون و به طناز زنگ زدم جواب نداد. بعد با خودم فک کردم خوب شد جواب نداد چون اینبار دیگه میخواستم همه چی رو بگم و نمیخوام این اتفاق بیفته.به مهدی زنگ زدم چون حس کردم یه جنس مخالف بهتر میتونه حالم رو خوب کنه و میخواستم به مهدی بگم. خدا رو شکر کار نداشت و قرار گذاشتیم فقط گفت با یکی از دوستاشه و اونم بیاد ایرادی نداره که گفتم نه ،هرچه بیشتر حال من بهتر. فقط حتما جایی که میریم اسموک فری باشه و یه بسته سیگارم برام بخره. بعد این همه مدت و حتی فک میکنم عادی شدن این مساله از نگاه فروشنده ها خوشم نمیاد.
نگم از دوست مهدی، بابک، یه پسر سبزه بسیار بامزه شاید خیلی ها از نظرشون این پسر زشت باشه، یه دماغ گنده داره اما من خوشم اومد ازش.
کلی حرف زدن، کلی من رو خندوندن، هردوشون حس کردن من از چیزی غمناکم. کلییییییی خوردیم، یعنی باورم نمیشه انقدر چیز میز مختلف تو سه چهارساعتی که اونجا بودیم خورده باشیم. پایه بودن مهدی برام ثابت شده بود اما دوستش بابک از خودشم بهتر بود. بعد دو نخ سیگار من بازم دلم میخواست حالم هم صد درصد اوکی نشده بود مهدی گفت نه دیگه بسه و پاکت رو گذاشت اونور که دستم نرسه. بابک بعد چند دیقه پاکت رو از زیر میز داد دستم و یه چشمکی زد. فک کنم فهمید حالم خرابتر از این حرفا باشه. مهدی یه ای نامرد بهش گفت اما دیگه چیزی نگفت. منم تاحالا پنچ نخ تو یه روز نکشیده بودم. بالاخره مهدی با وجود اینکه هرگز تو مسائل من فضولی نکرده پرسید که میخوام بهشون بگم چمه یا نه.
منم گفتم...گفتم و گفتم و دیگه آخراش اشکم سرازیر شد...اما حالم بهتر شد. مهدی یه لحظه هم دستم رو ول نکرد و فقط میگفت دیوونه، دیوونه، دیوونه چرا تا الآن بهم چیزی نگفتی، دیوونه. یعنی هزاربار گفت. بابک هم تو شوک بود و تو سکوت بود.
مهدی آرومم کرد، واقعا آرومم کرد. بهم گفت که همه چی حل میشه و همش میگفت هرکاری از دستش بربیاد انجام میده و شده میاد با بابام حرف میزنه منم وسط اشک با خنده گفتم آره بابا تورو هم میکشه. عکسهای امیر رو نشونش دادم و دیگه باز با بابک شرو کردن به مسخره بازی و اینکه سنش رو نشون نمیده و جوون تره و از این جور مسخره بازی ها. واقعاا لحظه ای که از کافه دراومدیم حالم خیلی بهتر بود. الآن خیلی بهترم و یه جورایی امیدوار به حل شدن این قضایا. میدونم که هیچوقت دست از دوست داشتن امیر برنخواهم داشت میدونم که همیشه دوستش خواهم داشت. میدونم که تا آخر آخرش میجنگم هرچی بشه بشه. فوق فوقش اینه که باهم میریم و دیگه از خانواده م ببرم وااای سخته اما چاره ای ندارم. این افکار درست لحظه ای که از مهدی وبابک خدافظی کردم خیلی محکم شد تو ذهنم. بابک با خنده میگفت مهدی این نباید رانندگی کنه این الآن مست عشقه وا. باز کلی خندوندن من رو. وقتی رسیدم نزدیکای خونه مهدی زنگ زد چقدر خوبه یه رفیق داشتن خدایا این رفیق رو از من نگیر رفیقی که واقعا فقط رفیق بوده، مثل یه برادر دلسوزم بوده و مثل یه محرم واقعا حس خاصی بهم نداشته یا حالا اگه هم داشته تونسته تو این دوره دوستی کنترل و سرکوبش کنه لااقل. زنگ زد و گفت دیوونه کوچولو غصه نخوریا من بابات رو میشناسم تلاشش رو میکنه بعد ببینه کم نیاری راضی میشه. گفتم میدونم فقط ای کاش راحت بود. ته دلم دوست داشتم راضی بودن خیلی راضی بودن و امیر رودوست میداشتن. الآن قشنگ حس میکنن یه مرد سن بالا اومده مخ یه دختر کم سن و سال رو زده.
ساعت 10 اینا بود برگشتم خونه و بدون شام خوابیدم.
امروز خیلی بهترم. صبح هم بابا چیزی نگفت و حتی یه لبخند هم بهم زد.
با امیر قرار گذاشتیم اما زیاد وقت نداشت و باید میرفت بیمارستان. تو ماشین دیدیم هم رو و این من رو بی نهااااااااااایت آروم کرد.همونجا تو ماشین بغلش کردم و زیاد از حرفای بابام بهش نگفتم. و باز هم بهم اطمینان داد همه چی حل میشه. باز که اشکام سرازیر شد اه لعنتیا وقت و بی وقت میان انگار که دارم برای تمام این مدتی که نداشتمش برای تمام لحظاتی که دوریم برای همه احتمالات نداشتنش الآن گریه میکنم عجیبه. سرم رو کشید سمت سینه ش و گفت نبینم گریه کنی. خودت میدونی که همه چی حل میشه. تازه قرار گذاشتم بریم چندجا ببینیم برای عقدمون رزرو کنیم انقدر این مرد دیوونه ست تازه یادم افتاد چطور شد عاشقش شدم. بالاخره خندیدم و اجازه دادم بره.
خدایا ما فقط تورو داریم به عشقمون به زنده موندنش کمک کن نذار مجبور شم ته دلم دفنش کنم نذار مجبور شم خاکستر بریزم روش و بعدها که نمیدونم کی این عشق سر از خاکستر دربیاره و بعدش دیگه غیرقابل کنترل بشه. نذار تا آخر عمرم تنها بمونم.
دیشب زیاد جالب نبود.
بابا اومد اما کمی پکر بود.
زیاد صحبت نکردیم.
بابا گفت که از شخصیت امیر خوشش اومده اما...اما مطمئن نیست انتخاب درستی باشه و طبق معمول همه پدرو مادر ها بهم گفتن که من جوونم و انتخابهای دیگه ای خواهم داشت و به حرفهای من که من عاشق امیرم و برام مهم نیست انتخاب های دیگه داشته باشم زیاد بها ندادن.
مخالفتشون خیلیییییییی شدیدم نبود یعنی اگه اصرار کنیم و صبر فکر میکنم راضی میشن. نمیدونم.
شب با امیر صحبت کردم و گفت که خوب بوده و بابام خیلی رک از نگرانی هاش بهش گفته و از حد شناختمون پرسیده و خب طبیعتا امیر میدونسته چی باید بگه.
اصلا مشخص نیست چه اتفاقی بیفته.
امروزم نتونستیم باهم باشیم و همین ناراحتم کرد و پکر بودم زیاد.
باز درس خوندم و رفتم دانشگاه دنبال یه سری مدارک و ترجمه یکی از مدارکم رو که مونده بود از دارالترجمه گرفتم و رفتم کافه نشستم و مردم رو تماشا کردم و اسپرسو خوردم و کمی اشک ریختم و برگشتم خونه.مستقیم اتاقم و با کسی صحبت نکردم. سامان تلاش کرد باهام حرف بزنه که نشد و رفت بیرون.
حوصله نداشتم. فک کنم در شرف پ.ر.ی.و.د شدنم.
بابا رفت با امیر صحبت کنه.
به مامان گفتم که سرویس رو امیر برام گرفته. فک کردم الآن که امیر داره رسما خواستگاری میکنه مامان عکس العمل شدیدی در مورد سرویس نشون نده.
عکس العمل مامان متوسط بود.
و هی گفت نباید قبول میکردی.
فاصله سنی من و امیر مامان رو که نگران کرده و فک میکنه من بعدا پشیمون میشم.
اما حس میکنم امیدواره این بابا باشه که مخالفت کنه و نیازی نباشه که زیاد مخالفت نشون بده بیشتر سکوت کرد.
بابا رفته با امیر صحبت کنه.
کلی دلهره دارم اما خیلی آروم با مامان صحبت کردیم و الآنم یه فیلمم گذاشتم ببینیم.
امروز حالم خوبه، همین الآن بیدار شدم با چشمای پفی و موهای پریشون و رو تختم نشستم و لپتاپ رو گذاشتم رو پاهام که از حس خوبم بنویسم. چهارشنبه شب بود که امیر بهم گفت که با بابام قرار گذاشته. پنجشنبه صبح هم باهم قرار صبحونه داشتیم چون تنها روزیه که بیمارستان نیست. دیروز صبح سریع دوش گرفتم با اینکه میدونستم هوا سرده و ممکنه خطرناک باشه موهامو خوشگل سشوار کشیدم و اتو کردم و پاییناشم ویو کردم و آرایش کردم که برم. امیر زنگ زد که با ماشین خودم نرم و بیاد دنبالم اما گفتم که بعدش میخوام برم دنبال کارهام و نمیخوام مزاحمش بشم (از این لوس بازی ها و مستقل بازی درآوردن ها که اصرار کنه که میخواد من رو ببره به کارهام برسم) اصرار کرد و قبول نکردم!!! مشکل دارم بالاخره راه افتادم و تو کافه قشنگمون که هم خاطره داریم هم صبحونه هاش عالی هستن هم رو دیدیم. من یکم معطل کردم که مبادا زودتر برسم و وقتی ماشینش رو دیدم آروم آروم دنبال جای پارک گشتم و پارک کردم و آروووم رفتم سمت کافه. در رو که باز کردم و دیدمش، باز بهم ثابت کرد که مردیه که میخوامش. حس آرامشی که باهاش دارم وصف ناپذیره، حس قدرت، حس یه تکیه گاه قوی که هرکاری برات انجام میده و توان انجام هرکاری رو داره. همیشه میگن تو شریکت دنبال چیزهایی میگردی که تو خودت کمبود داری اما من هیچوقت نفهمیدم من چرا باید کمبود قدرت داشته باشم ندارم، نمیدونم باید عمیقتر فک کنم.
صبحونه خوردیم و از حرفهایی که با بابا میخواد بزنه گفت و یکم قلق های بابا رو یادش دادم و گفتم رو چی حساسه و رو چی حساس نیست و...یه استرس عجیب اومد سراغم و دل و سینه و مغزم رو قلقلک داد. هیجان قشنگی دارم، نمیدونم چرا توهم دارم که همه چی خوب پیش میره یعنی یه جورایی اطمینان دارم که خوب پیش میره.
بعد صبحونه که باز هم من یه عالمه خوردم و امیر رو به خنده انداختم و میگفت مثل بچه دانیاسور میخوری (دیالوگ یه فیلم) سریع راه افتادم به کارهام برسم. اون وسط ها صنم رو برداشتم و یکم حرف زدیم و یه قهوه هم باهم خوردیم و برگشتم خونه. بابا کاملا سکوت کرده بود و سر شام هم هیچی نگفت منم اصلا به روم نیاوردم و برگشتم اتاقم آهنگ گوش دادن و انگلیسی و فرانسه خوندنم. حدس میزدم که مامان و بابا بخوان پچ و پچ حرفاشونم بزنن.
حالا امروز عصری بابا و امیر قراره اولین ملاقات رسمی شون رو داشته باشن و حرف بزنن همیشه معتقد بوده ام که اولین تاثیری که فرد رو ذهن ما میذاره هرگز پاک نمیشه حالا امیدوارم که اولین ایمپرشن امیر رو بابا خوب باشه.
پاشم برم صبحونه و باز درس خوندن هام.
جمعه قشنگی داشته باشید.