زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

هنوزم

من هنوزم به فرزاد فک نمیکنم، هنوزم عاشق امیرم و با وجود مشکلات میخوام باهاش بمونم. اما اینکه فرزاد یک ساله دست برنداشته برام عجیب غریبه و میدونید مغز ما دخترها چطور کار میکنه. تحت تاثیر هستم همین.

دیروز رفتم یه سری از کارهام رو انجام دادم، منتظریم به زودی ویزام بیاد و منم برم. امیر میخواد قبل رفتنم لااقل عقد کرده باشیم، اما مشکل اینجاست که هنوز موفق نشدم به پدر و مادرم بگم. تمااام فکرم مشغول اینه که چطور راضی شون کنم، چطور براشون توضیح بدم که راضی بشن، هربار که کمی از نگرانی هام رو با امیر درمیون گذاشتم معتقد بوده که میتونه پدر و مادرم رو راضی کنه و هربار با سیاست خاصی به من گفته که اگه تو بهشون نشون بدی که عاشق منی قبول میکنن، یعنی یه جورایی من رو تو منگنه این حرفش گذاشته که یعنی اگه قبول نکنن بخاطر اینه که تو اصرار نکردی، یه همچین چیزی. نگرانم و باز امیر گفت خودش همه چی رو حل میکنه.

حالا با این دروغم که سرویس رو فرزاد برام خریده گندزدم به همه چی. اه. به امیر گفتم که الآن نمیخوام و خب قراره بعدها برام سرویس بخری دیگه  اما گفت این فرق میکنه، این برای اینه که نشون بدم استحقاق بهترین ها رو داری. یادمه تو چشماش چیزی بود که حس کردم حس کرده من دارم ازش دور میشم اشتباه کرده بود اما احساس کردم نگرانه، و قبول کردم و ...باقی ماجرا. سرویس به اون گرونی چیزی نیست که هرکسی برات بخره، مطمئنم مامان هزاران فکر و خیال کرده و خیلی خودش رو کنترل کرد. بهترین فرصت بود که امیر رو بهش معرفی کنم و بگم که میخوام با این فرد ازدواج کنم اما حس کردم اون لحظه اینکه بگم سرویس رو فرزاد برام خریده برای امیر امن تره، حس اینکه مردی به سن و سال امیر برات همچین چیزی بخره خیلی خطرناکتره تا فرزاد. ترسیدم تاثیر بد بذاره رو ذهن مامان. حالا منتظرم مامان بیاد ادامه صحبت هامون. فقط کافیه تا چند دیقه که بابا میخواد بره صبر کنیم میبینیم که بعلهههه مامان میاد تو اتاق من، میشینه رو تختم و.........بهش بگم؟

خیلی حرف دارم نمیدونم از کجا و کی و چی بنویسم امیدوارم پراکنده نویسیم خرابش نکنه.

اولین بار

اولین بار که فرزاد و من همدیگه رو دیدیم یه کافه بود با ریما و مرجان رفته بودیم. دوست پسر ریما اومد و دوستش فرزاد هم اومد. من خیلی حالم خوب بود اونروز یادمه، بخاطر وجود امیر تو زندگیم. اصلا حس نکرده بودم فرزاد رفته تو نخ من، حتی یادمه با مرجان بیشتر حرف زد تا من، اما موقع رفتن که گفت برسونمتون فهمیدم حسی داره یا حالا هرچی، که منم گفتم ماشین دارم و میخواست تا دم در بیاد که در ذهن خودم گربه را کشته و گفتم لازم نیست. زمستون بود، دقیقا پارسال همین روزها بود و سرد بود....

عین فیلمها یا این ماجراهای کلیشه فرزاد پیج اینستای من روپیدا کرد و تلاش....نه رو گفتم و تموم. من با امیر بودم، هستم. اما بخاطر پیچیدگی های رابطه من و امیر نمیتونستم کاری کنم. حتی همون شب که از کافه برگشتم امیر سر خیابون بود با ماشینش، داشتم با مهدی، یکی از رفقای بسیار خوبم حرف میزدم که به مهدی گفتم مهدی صبر کن یه ماشین آشنا میبینم و قطع کردم. کنار ماشین امیر نگه داشتم و نیگا کردم که از ماشینش پیاده شد اومد نشست کنار من، حتی دست پاچه شدم بدون این که ماشین رو خلاص کنم پام رو از کلاچ برداشتم و ماشین پرید جلو :)))) خسته بودم اما یه چند دیقه صحبت کردیم و طبق معمول همیشه دستم رو بوسید و رفت و منم رفتم خونه. فک کن یه درصد به فرزاد فکر میکردم...هرگز...

فراموشی

فراموش کرده بودم وبلاگ درست کرده بودم تلاش که کردم دوباره باز کنم بهم یادآور شد که یه وبلاگ دارم از قبل و این شد که من بعد از یک سال و چندماه اومدم.

اتفاقات زیادی افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم که همه رو بنویسم که بعدها بتونم بخونم و یادم نره. یادم نره که تصمیمات درست و غلطی گرفته ام تو این مدت و الآن مثل یک خر تو گل تصمیمات و البته دروغهام هستم.

دیروز فرزاد باز بهم زنگ زد، چند روز بود بهش جواب نمیدادم، نمیدونم چیکار کنم، اما دیروز جوابش رو دادم، اونم بخاطر دروغی بود که به مامانم گفته بودم، یعنی مجبور شدم بگم. فرزاد نبود که برام سرویس رو خریده بود، امیر بود. و من مجبور شدم به مامان بگم فرزاد خریده و این یک جرقه بود برای شروع دروغهای بیشتر. دیروز جواب فرزاد رو دادم اصلا نمیدونم چرا، آیا میتونم باهاش هماهنگ شم؟نه که نمیشه. اصلا یه وضعی...

امیر...فرزاد...من امیر رو دوست دارم، شاید خیلی قضاوت بشم، قضاوت نشده ام چرا که به غیر از یک نفر، و فقط یک نفر کسی از این ماجرا خبر نداره و اون یک نفر فرزاده! من حتی به دوست صمیمیم، طناز، هم نگفته ام قضیه امیر رو. فرزاد فهمید یه نفر دیگه تو زندگی من هست اما پس نکشید، دست برنداشت هنوز امیدواره...

اگه هفته پیش پروانه خانم اتاق من رو تمیز نکرده بود الآن کلشی بین من و مامان هم ایجاد نمیشد.

باید برم الآن. باز میام مینویسم.