صبح به زوور و با کتک مهدی رو بیدار کردم بره. نمیدونم چرا ترس برم داشته بود که امیر یه هویی و سرزده بخواد بیاد اینجا. مهدی گفت دیگه هیچوقت شب نمیمونه چون نمیذارم راحت بخوابه منم گفتم نمون مگه من اصرار میکنم؟ یه نگاهی بهم کرد که از ترس نیشم باز شد. مهدی این قدرت رو داره که تهدیدم کنه و من واقعا از نبودنش میترسم...
بعدازاینکه رفت کمی خونه رو مرتب کردم و نشستم سر درسام. امروز و فردا شرکت تعطیلیم و باید تا میتونم درس بخونم چون دم عیدی کلی کار داریم و سرمون خیلی شلوغه.
از تایم ناهارم استفاده کردم سریال دیدم، ظرفا رو میشستم که امیر زنگ زد. نشنیده بودم صدای گوشی رو، کمی بعدش زنگ زدم پرسید کجام که جواب نمیدادم! یه جورایی بود لحنش. اصلا از این عادتا نداره و کم پیش میاد گیر بده. حتما باز حس ششمش بهش گفته که مهدی اینجا بود. گفتم ظرفای ناهار رو میشستم آقای امیرخان. چیزی نگفت و بعدش گفت شب آماده باشم شام باهم باشیم. گفت خبر میده که بیرون بخوریم یا خونه خودش. گفتم بگیر بیار اینجا گفت نه! منم از خدا خواسته هییییچ اصراری نکردم چون حس میکنم بوی عطر و سیگار مهدی هنوز تو خونه ست.
الآن یه فصل دیگه خوندم و دراز کشیدم چون شب دیر خوابیدیم و صبح زود بیدار شدم نمیخوام وقتی با امیرم خوابآلو باشم. یکم بخوابم و بیدار شم دوش بگیرم حاضر شم ببینم امیر چی میگه، میریم بیرون یا میریم خونه ش.