صبح به سختی بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحونه خوردم و رفتم خونه امیر. یه بسته قهوه قبلا براش خریده بودم که منتظر موقعیت مناسب بودم ببرم براش که برداشتم. خیلی ذهنم مشغول بود که چیکارم داره و یکم استرس داشتم. به محض اینکه رسیدم دیدم امیر یه جوری گرفته ست. لباسهامو عوض کردم و قهوه رو دادم بهش و خیلی معمولی گفت مرسی. نمیتونم حس بدی رو که داشتم توصیف کنم یه استرس عجیبی اومد سراغم که فقط داشتم لیست اتفاقاتی رو که میتونست افتاده باشه تو ذهنم مرور میکردم. امیر برام چایی آورد و نشست نیگام میکرد. من اینجور مواقع تازه خنده م هم میگیره و خیلی بده وای خیلی بده. یه جوری نیگام میکرد انگار میخاس فکرمو بخونه و قبل از اینکه چیزی بگه و چیزی بگم داشت من رو میسنجید.
با شوخی و خنده گفتم میشه بفرمایید کارتون چیه من رو صبح زود کشوندید اینجا. جواب که نداد ترسم بیشتر شد پرسیدیم چرا اینجوری نیگام میکنی گفت میخام ببینم تو این چندساله درست شناختمت؟
دیگه خنده رو لبام خشک شد و گفتم یعنی چی؟
شروع کرد به گفتن قضیه. گویا به قول خودش یه نفرکه نمیشناسه و به قول من یه نفری که من میدونم کیه و میشناسم، رفته پیش بابام و من رو ازش خواستگاری کرده، به بابام گفته که من میدونم سارا مدتهاست با مردیه که ازش خیلی بزرگتره و گویا شمام با ازدواجشون مخالفید. اما من با این وجود میخامش و شما سارا رو راضی کنید از این آقا جدا شه. تا اینجا امیر یه جوری بود بعد گفت به بابات گفته خود سارا هم راضیه فقط این آقا ازش دست نمیکشه نمیتونه بیاد سمت من. اینجا امیر جوری عصبانی شد من واقعا ترسیدم. گفتم امیر نه به خدا، هرکی بوده چرت گفته یعنی چی سارا خودش راضیه!!!
امیر گفت یه دیقه هیچی نگو و گفت که بابام بهش زنگ زده این حرفا رو گفته اما گفته چون سارا رو میشناسه میدونه که قضیه اینجوری که این یه نفر میگه نیست. منم گفتم دیدی حتی بابام فهمیده. امیر پرسید فرزاد کیه؟ و من فهمیدم حدسم درست بوده و اون فرزاد احمق بیشعور رفته پیش بابام. جالبه که من چندماهی میشد دیگه بهش جواب نمیدادم و قبلشم اشتباه کردم دلم به حالش سوخته بود. نمیدونستم جواب امیر رو چی بدم چی بگم که خیلی بد نباشه. قبل اینکه حرف بزنم از چشمام خونده بود که میشناسمش و قبل از اینکه جواب بدم سرش رو با تاسف تکون داد. گفتم یه پسری که کنه ست و دست بردار نیست و خب میبینی که قضیه تورو هم بهش گفتم و ول نمیکنه. فک میکردم اینکه قضیه امیر رو میدونه خب باید امیر رو آرومش کنه اما گویا تاثیری نداشت.
گفت اصلا چرا باهاش حرف زدی که قضیه من رو هم بدونه؟چرا شماره ت رو داره؟ چطور بابات رو پیدا کرده؟
داشتم دیوانه میشدم، از اینکه بابا به امیر زنگ زده هم تعجب کرده بودم هم عصبانی بودم.
جوابی برای امیر نداشتم، شاید کار اشتباهی کرده بودم جواب فرزاد رو داده بودم. من واقعا فرزاد رونمیفهمیدم امکان نداره به یه نفر بگی من با یکی دیگه م و دوستش دارم و اون ول نکنه!! گفتم که با دوستام بودیم که با فرزاد آشنا شدم و ول نمیکرد و خب من چیکار میکردم؟ اینجا امیر یه خنده ای کرد. گفت معلومه باید بلاکش میکردی! حالا بماند که از اول نباید جوابش رو میدادی، خوشت میاد از اینکه دنبالت باشن؟ و با این حرفش من حس کردم کل وجودم آتیش گرفت. سریع بلند شدم، رفتم لباسم و کیفمو بردارم که برم امیر اومد دنبالم گفت چرا بهم نگفته بودی چرا برام تعریف نکرده بودی؟اگه گفته بودی وقتی بابات زنگ زد هنگ نمیکردم. خیلی آزادت گذاشتم معلوم نیست داری چیکار میکنی.
دیوانه شدممم. گفتم چی میگفتم بهت؟مگه قضیه مهمی بود که بگم بهت؟میگفتم عههه امیر یکی هست قضیه تورو میدونه اما دست برنمیداره؟که چی؟دارم چیکار میکنم هان؟
داشتم کتم رو میپوشیدم اومد نذاره گفت داریم حرف میزنیم داد زدم نه داریم حرفایی میزنیم که بعدا پشیمون شیم نمیخام اینجوری بشه باید برم. کیفم رو برداشت و هرچی گفتم پسش بده پس نداد. داشتم به مرحله ای میرسیدم که شاید کار احمقانه ای میکردم، در شرف زدن امیر بودم، اینکه محکم بزنمش و کیفم رو بگیرم و برم. یه لحظه چشمامو بستم و گفتم نه آروم باش، تو باید آروم بشی. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم هیچی نگم. مثل یه چوب وایستادم وسط اتاق.
احساس کردم به شدت احساس بلاتکلیفی میکنه. انگار یه چیزی رو مخش بود. هردومون عصبی بودیم. و بلند وتند و تند نفس میکشیدیم. من فقط لبم رو گاز میگرفتم چیزی نگم. نیگاش نمیکردم. نمیخاستم نیگاش کنم یعنی چی آزادت گذاشتم معلوم نیس چی کار میکنی؟؟چشمام رو بستم.
احساس میکردم هرچی داریم داره از هم فرو میپاشه، حس میکردم داره تموم میشه. حس کردم احساسم همه احساسم بهش تخلیه شد، حس کردم انقدر بهم برخورده دیگه میتونم برم و بدون امیر زندگی کنم. برای اولین بار تو این دو سال به خودم گفتم خیلی احمقی که بخاطر امیر نرفتی امریکا.
اومد بازوهام رو گرفت گفتم ولم میکنی؟میخوام برم. گفت دیوانه! چشمام رو باز کردم تو چشماش نیگا کردم. میخاستم بهش فحش بدم بخاطر همهه کارهایی که بخاطرش کردم و بخاطر حرفایی که الآن زد. گفت من به تو اعتماد دارم. گفتم هاهاها باور کردم کاملا از حرفات معلومه. گفت بهت اعتماد دارم به دیگران اعتماد ندارم. گفتم چرت و پرت نگو میخام برم. محکم نگهم داشت هنوزم میخاستم کتکش بزنم. گفت حرفام تموم نشده. با کنایه گفتم آهان میخای حرفای قشنگتری نثارم کنی بگو عب نداره. منم میرم دیگه برنمیگردم. اینو که گفتم محکم خیلییییییییی محکم لبامو بوسید. گفت کجا بری؟ این لبا این موها اینا همش مال منه. هیچی نگفتم.حرکتش جادوم کرد. انگار یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین.
گفت سارا، بابات آخر حرفاش یه چیزی هم گفت. وای دیگه تحمل نداشتم. فقط میخاستم برم بیرون و به بابا زنگ بزنم داشتم دیوانه میشدم. امیر گفت بابات، آخر حرفاش یه چیزی گفت، وقتی دید زل زدم به دکمه تی شرتش گفت تو چشمام نگاه کن، میخاستم بگم در شرایطی نیست که ازم چیزی بخاد اما از آنجایی که من تحت طلسم امیرم تو چشماش نگاه کردم. نمیخام اون لحظه رو فراموش کنم، نمیخام هیچوقت اونچه رو که تو چشماش دیدم و اونچه رو که از لبهاش شنیدم یادم بره، دیوانه وار میخام اون لحظه رو یکی ازمون فیلم میگرفت، کاشکی یه نفر میتونست حافظه مون رو انقدر قوی کنه که حتی صدای نفسهاشم یادم نره،
گفت سارا بابات بهم گفت تصمیم گرفته اجازه بده باهم ازدواج کنیم.