زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

جمعه

قرار بود امیر بیاد دنبالم با کامبیز و خانومش بریم بیرون. 

یه ساعت قبلش امیر زنگ زد براش کار پیش اومده و نمیتونه و قرارو کنسل کرد و من عصر جمعه ماندم تنها. 

دیشب نتونستم به مهدی بگم بره. خیلی فک کردم اما نشد. مهدی هم با خنده میگفت میخاد بیاد رو تخت بخابه و از بدخابی رو مبل تخت شوی بسیار راحت من گلایه کرد خیلی سعی کرد شوخی کنه و با شوخی بگه حرفاشو.

اما متاسفانه بعد از این همه سال شدیدا حس کردم یه اتفاقی افتاده یه چیزی شده،  یعنی واقعا تو همین یک هفته این اتفاق افتاده. 

بنابراین اینا رو گفتم که بگم که نتونستم به مهدی زنگ بزنم بریم بیرون. دلم میخاست اراده داشتم میشستم خونه و درسامو میخوندم اما عصر جمعه ووو مجبور شدم به یکی از همکارای شرکت که نسبتا صمیمی شدیم زنگ بزنم، اسمش پورانه و دختر خوبیه. قبول کرد بریم بیرون و رفتم دنبالش بریم کافه یکم سیگار بکشیم و بعدشم شام بخوریم. همین در همین حد. کافه رو پوران انتخاب کرده بود و مسیر رو از رو گوشیش گفت کمکم کرد و رفتیم جای خفنی بود انصافا. وارد کافه که شدیم پوران یکی از دوستاشو دید و متاسفانه دوستش به ما ملحق شد و اینگونه شد که اصلا بهم خوش نگذشت. خیلی باهم گرم گرفتن و من تو گوشیم و اینستا میچرخیدم که دیدم مهدی پیغام داده کجایی بریم بیرون. گفتم با دوستم بیرونم و گفت میاد حالا من هی میگم من با دوستم هستم تو کجا میای و گفت دکش کن!!! با جدیت گفتم نه و مهدی دلخور شد. ناراحت شدم اما اصلا نمیتونستم حرفمو پس بگیرم خب یعنی چی من با دوستم بیرونم تو هم میخای بیای؟ عصبی شدم. از بچه بازی مهدی. به پوران گفتم باید برگردم خونه و دوستش گفت پوران رو میرسونه و راه افتادم سمت خونه. زنگ زدم به مهدی که از دوستم جدا شدم و دارم میرم خونه خاستم از دلش دربیارم و آروم بگم که اخیرا خیلی میخاد باهم باشیم و منم نمیتونم و از این حرفا. خیلی آروم با شوخی گفتم یادت که نرفته من هنوزم با امیر هستم. آقا بش برخورد و گفت منظورت چیه و قطع کرد هرچی زنگ زدم ریجکت کرد منم دیگه زنگ نزدم و رسیدم خونه ساعت ده و ربع بود. از ناهار کمی غذا مونده بود گرم کردم خوردم و تصمیم گرفتم زود بخابم که فردا شرکت بتونم خوب کار کنم که آیفون زنگ خورد. قشنگ فک کردم امیره و خیلی ذوق کردم. دیدم مهدی ه... یعنی ما حداکثر 2 ساعت میتونیم قهربمونیم. درو باز کردم نشستم جلو تلویزیون. اومده تو بچه پررو میخنده. منم نشسته بودم کانال عوض میکردم و اصلا جواب سلامشم ندادم. بدون اینکه کاپشنش رو دربیاره اومد نشست کنارم هی گفت سارا سارا. آخرش خندم گرفت گفتم زهرمار. بغلم کرد. گفتم ولم کن مهدییی. محکمتر بغلم کرد گف ببخشید امروز حالم خوب نبود چندروزه خوب نیستم. فهمیدم بخاطر همین بوده که همش تلپ شده خونه من. گفتم خاهش میکنم تکرار نشه ولم کرد و نیگام کرد گفت سارا خیلی دلم گرفته گفتم خب بگو چی شده؟ گفت میخام بگم نمیتونم. گفتم وااا. کاپشنش رو درآورد گفتم شام خوردی گفت نه. پاشدم از فریزر ناگت و باگت درآوردم و گرم کردم بخوره.

گفتم به یه شرطی شام میدم بت که بگی چته آخه؟ گفتم واقعا خجالت نمیکشی به رفیق چندین و چندساله ت نمیگی چته؟ گفت دقیقا چون رفیق چندسالمی نمیگم. رفتم تو شوک و دیگه فضولیم گل کرد. هی سوال پرسیدم. میگف نه حتی اینم پرسیدم که امیر رو باکسی دیدی؟ و خندید گف نه بابا، عجب سوالایی میپرسیا. ناگت ها رو خورد و نگفت. گفتم ببین چندشبه میای اینجا منم نمیگم نیا چون رفیقمی اما دیگه نمیتونم بگم اوکی بمون. یا بگو یا برو. کلافه م کردی.

گفت میرم. سریع کاپشنش رو پوشید و رفت. دیوانهههه. اصلا نمیدونم چشه. اگه نمیشناختمش کلی فکر و خیال میکردم اما اصلا اهل مسخره بازی نیست و نمیتونم حدس بزنم چی رفته رو مخش. کمی پیش که رفت مسواک زدم که بخابم که امیر زنگ زد و گفت فردا کلا آفه و با کامبیز صحبت کرده نرم شرکت!!!! گفت صبح برم خونه ش کارم داره.هرچی پرسیدم چه کاری خیلی جدی گفت فردا میفهمی و من اینجور مواقع میدونم که نباید با شیر مردادیم جر و بحث کنم. 

یعنی من آخرش از دست این دو مرد زندگیم خودمو میکشم. ساعت دو ست من بیدارم امیرم گفته دیر نکنم صبح باید دوش هم بگیرم اه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
Blue Mahya شنبه 30 بهمن 1400 ساعت 03:52 http://Bluemahya.blogsky.com

چقدر خوب روزمرگی هاتون رو میگید، عین یک داستان میشه دنبال کرد و تصویر سازی نمود
مراقب خودتون باشین عزیزم

تصمیم گرفتم با جزئیات همه چی رو ثبت کنم که یادم نره.
شما هم همینطوردوست عزیز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.