بعد از دو سال اومدم بنویسم...
هرچند نمیدونم چی بنویسم و نمیدونم آیا کسی هست و نوشته هام رو میخونه؟
خیلی اتفاقات افتاده. از کجا بگم از چی بگم؟
نشد برم یعنی میشد، اما نرفتم. چون بابا داشت رفتن من رو بهونه میکرد که نذاره با امیر عقد کنم.
منم نرفتم. لجبازی کردم با آینده ای که با بابا براش نقشه کشیده بودیم.
موندم و با امیر موندم.
خیلی قاطعانه نرفتم و آینده ام رو اینجا ساختم.
شاید خنده دار باشه شاید یه عده بگن چقدر احمقه بخاطر مردی که 22 سال ازش بزرگتره نرفت امریکا، نرفت کانادا. هردو برام گزینه بودن.
اما من عاشق امیرم. اونم عاشق منه. درسته بهم نرسیدیم. درسته در واقع اونجوری که میخواستیم نشد اما تو این دوسال لااقل این که عاشق همیم رو تونستیم بهم ثابت کنیم.
رابطه مون تو این دو سال شکل دیگه ای گرفته. عمیق شده از همه لحاظ.
میام بازم مینویسم.
الآن مهدی نشسته روبروم سیگار میکشه نیگام میکنه و میخواد غرغر کنه که داری چی تایپ میکنی! به امیر نگفتم مهدی اینجاست اخیرا روش حساس شده. خودمم رو مهدی حساس شدم.
وای برم اما چقدرر حرف دارم.
مهدی داره سرش رو با تاسف تکون میده من رفتم
خیلی وقت ها توی زندگی هامون به اون چیزهایی که میخواهیم نمیرسیم خیلی جاها هم دلمون میشکنه و خیلی جاها هم دیگه زندگی برامون بی ارزش میشه و شاید تا آخر عمرمون اون خاطرات اون عشقه همیشه توی ذهنمون باشه ولی دیگه راه و چاره ای برای رسیدن بهش نداری منم خیلی حرف دارم ولی ...هیچی ولش مهم نیست
من هنوز با عشقم هستم و هنوزم میجنگم. اما فعلا جوری که میخواستیم نشد. امیدوارم شمام به خواسته تون برسید.