زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

درد

دیروز صبح باز با بابا صحبت کردم. میدونم داره چیکار میکنه داره تلاش میکنه مغزم رو شست و شو بده قید امیر رو بزنم.اما خودش هم شک داره کار درستیه دیروز فهمیدم. اما نمیخاد ریسکش رو بپذیره.

دیروز که کمی بحث کردیم و فهمیدم که بابا به این راحتی ها راضی نمیشه و زمان میخاد چیزی که ما نداریم، عصری از خونه زدم بیرون و به طناز زنگ زدم جواب نداد. بعد با خودم فک کردم خوب شد جواب نداد چون اینبار دیگه میخواستم همه چی رو بگم و نمیخوام این اتفاق بیفته.به مهدی زنگ زدم چون حس کردم یه جنس مخالف بهتر میتونه حالم رو خوب کنه و میخواستم به مهدی بگم. خدا رو شکر کار نداشت و قرار گذاشتیم فقط گفت با یکی از دوستاشه و اونم بیاد ایرادی نداره که گفتم نه ،هرچه بیشتر حال من بهتر. فقط حتما جایی که میریم اسموک فری باشه و یه بسته سیگارم برام بخره. بعد این همه مدت و حتی فک میکنم عادی شدن این مساله از نگاه فروشنده ها خوشم نمیاد.

نگم از دوست مهدی، بابک، یه پسر سبزه بسیار بامزه شاید خیلی ها از نظرشون این پسر زشت باشه، یه دماغ گنده داره اما من خوشم اومد ازش.

کلی حرف زدن، کلی من رو خندوندن، هردوشون حس کردن من از چیزی غمناکم. کلییییییی خوردیم، یعنی باورم نمیشه انقدر چیز میز مختلف تو سه چهارساعتی که اونجا بودیم خورده باشیم. پایه بودن مهدی برام ثابت شده بود اما دوستش بابک از خودشم بهتر بود. بعد دو نخ سیگار من بازم دلم میخواست حالم هم صد درصد اوکی نشده بود مهدی گفت نه دیگه بسه و پاکت رو گذاشت اونور که دستم نرسه. بابک بعد چند دیقه پاکت رو از زیر میز داد دستم و یه چشمکی زد. فک کنم فهمید حالم خرابتر از این حرفا باشه. مهدی یه ای نامرد بهش گفت اما دیگه چیزی نگفت. منم تاحالا پنچ نخ تو یه روز نکشیده بودم. بالاخره مهدی با وجود اینکه هرگز تو مسائل من فضولی نکرده پرسید که میخوام بهشون بگم چمه یا نه.

منم گفتم...گفتم و گفتم و دیگه آخراش اشکم سرازیر شد...اما حالم بهتر شد. مهدی یه لحظه هم دستم رو ول نکرد و فقط میگفت دیوونه، دیوونه، دیوونه چرا تا الآن بهم چیزی نگفتی، دیوونه. یعنی هزاربار گفت. بابک هم تو شوک بود و تو سکوت بود.

مهدی آرومم کرد، واقعا آرومم کرد. بهم گفت که همه چی حل میشه و همش میگفت هرکاری از دستش بربیاد انجام میده و شده میاد با بابام حرف میزنه منم وسط اشک با خنده گفتم آره بابا تورو هم میکشه. عکسهای امیر رو نشونش دادم و دیگه باز با بابک شرو کردن به مسخره بازی و اینکه سنش رو نشون نمیده و جوون تره و از این جور مسخره بازی ها. واقعاا لحظه ای که از کافه دراومدیم حالم خیلی بهتر بود. الآن خیلی بهترم و یه جورایی امیدوار به حل شدن این قضایا. میدونم که هیچوقت دست از دوست داشتن امیر برنخواهم داشت میدونم که همیشه دوستش خواهم داشت. میدونم که تا آخر آخرش میجنگم هرچی بشه بشه. فوق فوقش اینه که باهم میریم و دیگه از خانواده م ببرم وااای سخته اما چاره ای ندارم. این افکار درست لحظه ای که از مهدی وبابک خدافظی کردم خیلی محکم شد تو ذهنم. بابک با خنده میگفت مهدی این نباید رانندگی کنه این الآن مست عشقه وا. باز کلی خندوندن من رو. وقتی رسیدم نزدیکای خونه مهدی زنگ زد چقدر خوبه یه رفیق داشتن خدایا این رفیق رو از من نگیر رفیقی که واقعا فقط رفیق بوده، مثل یه برادر دلسوزم بوده و مثل یه محرم واقعا حس خاصی بهم نداشته یا حالا اگه هم داشته تونسته تو این دوره دوستی کنترل و سرکوبش کنه لااقل. زنگ زد و گفت دیوونه کوچولو غصه نخوریا من بابات رو میشناسم تلاشش رو میکنه بعد ببینه کم نیاری راضی میشه. گفتم میدونم فقط ای کاش راحت بود. ته دلم دوست داشتم راضی بودن خیلی راضی بودن و امیر رودوست میداشتن. الآن قشنگ حس میکنن یه مرد سن بالا اومده مخ یه دختر کم سن و سال رو زده.

ساعت 10 اینا بود برگشتم خونه و بدون شام خوابیدم.

امروز خیلی بهترم. صبح هم بابا چیزی نگفت و حتی یه لبخند هم بهم زد. 

با امیر قرار گذاشتیم اما زیاد وقت نداشت و باید میرفت بیمارستان. تو ماشین دیدیم هم رو و این من رو بی نهااااااااااایت آروم کرد.همونجا تو ماشین بغلش کردم و زیاد از حرفای بابام بهش نگفتم. و باز هم بهم اطمینان داد همه چی حل میشه. باز که اشکام سرازیر شد اه لعنتیا وقت و بی وقت میان انگار که دارم برای تمام این مدتی که نداشتمش برای تمام لحظاتی که دوریم برای همه احتمالات نداشتنش الآن گریه میکنم عجیبه. سرم رو کشید سمت سینه ش و گفت نبینم گریه کنی. خودت میدونی که همه چی حل میشه. تازه قرار گذاشتم بریم چندجا ببینیم برای عقدمون رزرو کنیم انقدر این مرد دیوونه ست تازه یادم افتاد چطور شد عاشقش شدم. بالاخره خندیدم و اجازه دادم بره.

خدایا ما فقط تورو داریم به عشقمون به زنده موندنش کمک کن نذار مجبور شم ته دلم دفنش کنم نذار مجبور شم خاکستر بریزم روش و بعدها که نمیدونم کی این عشق سر از خاکستر دربیاره و بعدش دیگه غیرقابل کنترل بشه. نذار تا آخر عمرم تنها بمونم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.