زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

دیشب و امروز

دارم گند میزنم به زندگیم؟ به همه چی؟

امیر که گفت بابا چه تصمیمی گرفته خشکم زد. اصلا باورم نمیشد راس میگه. ازش خاستم بهم وقت بده. باورم نمیشه دارم برای اتفاقی که همیشه منتظرش بودم وقت میخام. انگار به همه چی شک کرده باشم. فقط حواسم هست به بابا نگم که شک کردم چون دیگه هرگز راضی نمیشه.

رسیدم خونه به مهدی زنگ زدم. گفتم بیا دنبالم من رو ببر بیرون. اومد اومد بالا دید حالم خوب نیست اما دارم میخندم. حسابی قاطی کردما. تعریف کردم چی شده و خیلی ابراز خوشحالی کرد برام و گفت بالاخره چیزی که منتظرش بودی داره اتفاق میفته دیوونه. بهش گفتم گفتم که پس چرا الان درست همین لحظه که دارم به آرزوم میرسم شک دارم که اصلا آرزوم این باشه؟ گفتم مهدی حرفایی که امیر بهم زد از دلم درنمیاد. گغت خل نشو زمان حلش میکنه. گفت امیر حرف خاصی نزده و خیلی تلاش کرد دلم با امیر صاف شه. اما نمیدونم یه چیزی تو رفتار امیر تو نگاه امیر اذیتم میکنه.

نرفتیم بیرون و همونجا رو مبل جلوی تلویزیون نشستیم و سرم رو گذاشتم رو شونه ش و زل زدم به یه گوشه. چرا از  اون خوشحالی که همیشههه تصورش میکردم  خبری نبود؟ یه هو یادم افتاد مهدی اونروز حالش خوش نبود و شروع کردم به سین جیم. اصلا نمیگفت چشه اصلا. تا اینکه گفتم قهوه میخام و پاشد بساطش رو آماده کنه. گفتم مهدی جدا دارم دلخور میشم از اینکه دوست صمیمی من بهم نمیگه چی شده. دید جدی میگم. برگشت نشست رو میل کنارم اما روبروی هم نشستیم پاهای من رو مبل بود یعنی. گفت سارا اینو میگم اما باید جنبه ت رو ببری بالا قول میدی؟ قول میدی باهام رفیق بمونی؟ از چیزی که میخاس بگه ترسیدم اما گفتم قول میدم. چندبار سرش رو با تاسف تکون داد و گفت لعنت به من و بعد نیگام کرد گفت من شماره بابات رو به فرزاد دادم.

یعنی من حتی خودم رو آماده کرده بودم که بگه عاشقت شدم و از این حرفا اما اصلااا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. انقدر تحت فشار بودم چشمام رو بستم. مهدی هی گفت چیزی بگو. اما نگفتم. دستام رو گذاشتم رو صورتم و رو مبل دراز کشیدم. هیچییی نگفتم نیم ساعت مهدی رفت و اومد و قهوه درست کرد و آورد و هی گفت سارا، عزیزم رفیقم دیوونه م نکن. اما من  به قدری شوکه شده بودم که نمیدونستم چی بگم و فقط میترسیدم چیزی بگم ناراحت شه. من از دست امیر دلخور بودم بخاطر کاری که مهدی کرده بود. بخاطر مهدی امیر به من گفت معلوم نیس داری چیکار میکنی. بخاطر مهدی و کارش حرفای بدی شنیدم.

امیر زنگ زد. گفت زنگ زدم ببینم رسیدی خونه خوبی؟ و فک کنم لحن سردم رو حس کرد. چیزی نگفت و گفت برای شام میاد دنبالم و گفتم هماهنگ میشیم شاید نتونم برم و وقتی پرسید مگه کاری داری هیچی نداشتم بگم و باز امیر یه جوری شد. قشنگ بهم شک کردهه.

بعدا نوشت: دیشب خوابم برد و نتونستم باقیش رو بنویسم. الآنم شرکتم و تا چند دیقه میتونم بنویسم. به مهدی چیزی نگفتم اونم دیگه کمی موند و رفت دنبال کارهاش. شنبه شب با امیر نرفتم یعنی بالاخره بهونه پیدا کردم و گفتم تو خونه کار دارم و برای کلاس هام باید بخونم. گفت باشه. ته دلم دوس داشتم یه هو زنگ بزنه ببینم اومده و مثلا برام شام آورده باشه اما این اتفاق نیفتاد.

یکشنبه که اومدم شرکت خیلی سرم شلوغ بود و تا بعدازظهر نتونستم زیاد به چیزی فکر کنم. تو راه خونه بودم مهدی زنگ زد و گفت میاد پیشم و منم گفتم شام بگیره چون شام نداشتم. رسیدم دوش گرفتم و کمی درس خوندم. مهدی اومد و دید اوکی شده ام خوشحال شد. یکم در مورد اینکه چرا اینجوری شده ام و با امیر سردم حرف زدیم و مهدی گفت مطمئنه که حسم موقتیه و یکم وقت بدم همه چی درست میشه. آهان یادم رفت بگم شنبه که مهدی رفت مامانم زنگ زد. گفت که تماس اون پسره (فرزاد) باعث شده بابا یه هو تصمیم بگیره. میگفت بابا چند وقت بوده فکرش درگیر بوده و این تماس تیر خلاصی به تصمیم گیریش بوده. تعجب کردم و پرسیدم آخه مگه فرزاد چی گفته و مامان گفت جزئیات رو نمیدونه فقط حس بدی به بابا داده. این باعث شد در مورد کار مهدی کوتاه بیام چون در واقع عدو (فرزاد) سبب خیر شده! خیلییییییی سخت بود به مامانم نگم که حالم زیاد خوب نیست. یعنی مقاومت شدید طلبید که بغضم رو قورت بدم و نذارم مامان چیزی بفهمه.

کل یکشنبه از امیر خبری نداشتم، یعنی از وقتی بهش گفتم نمیتونم باهاش باشم دیگه نه زنگی نه چیزی. دیروز یکم دیر میرفتم شرکت چون صبح کلاس دارم و دوشنبه ها ساعت 11 میرم. داشتم راه میفتادم که امیر زنگ زد گفت ماشین برندار من میرسونمت. لبخند زدم و این لبخند رو به فال نیک گرفتم. فک کردم شاید دوباره ببینمش حس های خوب چند ساله م دوباره زنده میشن. اطاعت کردم و طبق معمول بحث نکردم. سوار ماشین که شدم خیلی حالم بهتر شد. خوشبختانه مرد مهربونم بدخلقی نکرد و اتفاقا برعکس کلی مهربونی و خوش اخلاقی کرد که حال من خوب بشه نمیدونم چی حس کرده بود اما میدونست با بدخلقی به جایی نمیرسه. گفت خانوم داری رسمی خانومم میشیا جدی بگیرش. یکم شوخی کردیم و موقع پیاده شدن دستم رو بوسید گفت باهام بمون. تو چشماش همه چی دیدم، عشق و علاقه و تمام نیاز های درونی رو که تو این چند وقته سرکوب کرده بود تو آتیش چشمام دیدم. با چشمام گفتم باشه و زود پیاده شدم تا گریه م نگیره.

هیچی حالم بهتره، کامل خوب خوب نیست اما دارم همه عللی که این همه مدت با امیر بوده ام و بخاطرش همه کار کرده ام مرور میکنم تا یادم بیفته عاشقشم...

اوه دیگه برم بازم میام مینویسم. خیلی خالی میشم اینجا. حسهای بدم کم میشه.