-اومدم کافه ای که با امیر میایم نشستم و فکر میکنم و مینویسم و فکر میکنم. خدا رو هزار مرتبه شکر در انتخابم شکی ندارم. تنها فکرهایی که تو کله م داره میگذره اینه که چطور میشه و آیا مامان بابام راحت راضی میشن یا راه دشواری پیش رو دارم؟با عجله ای که امیر داره میدونم سریع میگذره،این مدت رو هم بخاطر من صب کرده که وضعیت رفتنم جور شه که دیگه بابا و مامان گیر ندن که معلوم نیست سارا ایران باشه یا نباشه.
-امیر مطبشه و امروز شاید نبینمش. باهم صحبت کردیم وقراربر این شد که خودش اول بابام روببینه بعد بیاد خونه ما یه جلسه فوق سری
مامان اگه راضی بشه بابا هم حله انشالا.
-تو این سرما دلم میلک شیک میخواست مقاومت کردم و لاته خواستم. یه آهنگ عالی تو گوشمه و دارم عروسی مون رو تصور میکنم هیچی برام مهم نیست، حرفهایی که میخوان بزنن، حرفهای رودررو حرفهای پشت سرمون. اما مطمئنم اونایی که من رو میشناسن و و از وضعیت مالی بابا خبر دارن خدا رو شکر فکر نمیکنن عاشق امیرم بخاطر پولش.اونها میدونن وهمین مهمه، باقیش مهم نیست.
-دارم برای ولنتاین برنامه ریزی میکنم. برام چی میخره؟براش چی بخرم؟و کجا باشیم؟
-گفتم که، فکر میکنم و مینویسم.