دیشب زیاد جالب نبود.
بابا اومد اما کمی پکر بود.
زیاد صحبت نکردیم.
بابا گفت که از شخصیت امیر خوشش اومده اما...اما مطمئن نیست انتخاب درستی باشه و طبق معمول همه پدرو مادر ها بهم گفتن که من جوونم و انتخابهای دیگه ای خواهم داشت و به حرفهای من که من عاشق امیرم و برام مهم نیست انتخاب های دیگه داشته باشم زیاد بها ندادن.
مخالفتشون خیلیییییییی شدیدم نبود یعنی اگه اصرار کنیم و صبر فکر میکنم راضی میشن. نمیدونم.
شب با امیر صحبت کردم و گفت که خوب بوده و بابام خیلی رک از نگرانی هاش بهش گفته و از حد شناختمون پرسیده و خب طبیعتا امیر میدونسته چی باید بگه.
اصلا مشخص نیست چه اتفاقی بیفته.
امروزم نتونستیم باهم باشیم و همین ناراحتم کرد و پکر بودم زیاد.
باز درس خوندم و رفتم دانشگاه دنبال یه سری مدارک و ترجمه یکی از مدارکم رو که مونده بود از دارالترجمه گرفتم و رفتم کافه نشستم و مردم رو تماشا کردم و اسپرسو خوردم و کمی اشک ریختم و برگشتم خونه.مستقیم اتاقم و با کسی صحبت نکردم. سامان تلاش کرد باهام حرف بزنه که نشد و رفت بیرون.
حوصله نداشتم. فک کنم در شرف پ.ر.ی.و.د شدنم.
بابا رفت با امیر صحبت کنه.
به مامان گفتم که سرویس رو امیر برام گرفته. فک کردم الآن که امیر داره رسما خواستگاری میکنه مامان عکس العمل شدیدی در مورد سرویس نشون نده.
عکس العمل مامان متوسط بود.
و هی گفت نباید قبول میکردی.
فاصله سنی من و امیر مامان رو که نگران کرده و فک میکنه من بعدا پشیمون میشم.
اما حس میکنم امیدواره این بابا باشه که مخالفت کنه و نیازی نباشه که زیاد مخالفت نشون بده بیشتر سکوت کرد.
بابا رفته با امیر صحبت کنه.
کلی دلهره دارم اما خیلی آروم با مامان صحبت کردیم و الآنم یه فیلمم گذاشتم ببینیم.
امروز حالم خوبه، همین الآن بیدار شدم با چشمای پفی و موهای پریشون و رو تختم نشستم و لپتاپ رو گذاشتم رو پاهام که از حس خوبم بنویسم. چهارشنبه شب بود که امیر بهم گفت که با بابام قرار گذاشته. پنجشنبه صبح هم باهم قرار صبحونه داشتیم چون تنها روزیه که بیمارستان نیست. دیروز صبح سریع دوش گرفتم با اینکه میدونستم هوا سرده و ممکنه خطرناک باشه موهامو خوشگل سشوار کشیدم و اتو کردم و پاییناشم ویو کردم و آرایش کردم که برم. امیر زنگ زد که با ماشین خودم نرم و بیاد دنبالم اما گفتم که بعدش میخوام برم دنبال کارهام و نمیخوام مزاحمش بشم (از این لوس بازی ها و مستقل بازی درآوردن ها که اصرار کنه که میخواد من رو ببره به کارهام برسم) اصرار کرد و قبول نکردم!!! مشکل دارم بالاخره راه افتادم و تو کافه قشنگمون که هم خاطره داریم هم صبحونه هاش عالی هستن هم رو دیدیم. من یکم معطل کردم که مبادا زودتر برسم و وقتی ماشینش رو دیدم آروم آروم دنبال جای پارک گشتم و پارک کردم و آروووم رفتم سمت کافه. در رو که باز کردم و دیدمش، باز بهم ثابت کرد که مردیه که میخوامش. حس آرامشی که باهاش دارم وصف ناپذیره، حس قدرت، حس یه تکیه گاه قوی که هرکاری برات انجام میده و توان انجام هرکاری رو داره. همیشه میگن تو شریکت دنبال چیزهایی میگردی که تو خودت کمبود داری اما من هیچوقت نفهمیدم من چرا باید کمبود قدرت داشته باشم ندارم، نمیدونم باید عمیقتر فک کنم.
صبحونه خوردیم و از حرفهایی که با بابا میخواد بزنه گفت و یکم قلق های بابا رو یادش دادم و گفتم رو چی حساسه و رو چی حساس نیست و...یه استرس عجیب اومد سراغم و دل و سینه و مغزم رو قلقلک داد. هیجان قشنگی دارم، نمیدونم چرا توهم دارم که همه چی خوب پیش میره یعنی یه جورایی اطمینان دارم که خوب پیش میره.
بعد صبحونه که باز هم من یه عالمه خوردم و امیر رو به خنده انداختم و میگفت مثل بچه دانیاسور میخوری (دیالوگ یه فیلم) سریع راه افتادم به کارهام برسم. اون وسط ها صنم رو برداشتم و یکم حرف زدیم و یه قهوه هم باهم خوردیم و برگشتم خونه. بابا کاملا سکوت کرده بود و سر شام هم هیچی نگفت منم اصلا به روم نیاوردم و برگشتم اتاقم آهنگ گوش دادن و انگلیسی و فرانسه خوندنم. حدس میزدم که مامان و بابا بخوان پچ و پچ حرفاشونم بزنن.
حالا امروز عصری بابا و امیر قراره اولین ملاقات رسمی شون رو داشته باشن و حرف بزنن همیشه معتقد بوده ام که اولین تاثیری که فرد رو ذهن ما میذاره هرگز پاک نمیشه حالا امیدوارم که اولین ایمپرشن امیر رو بابا خوب باشه.
پاشم برم صبحونه و باز درس خوندن هام.
جمعه قشنگی داشته باشید.
-اومدم کافه ای که با امیر میایم نشستم و فکر میکنم و مینویسم و فکر میکنم. خدا رو هزار مرتبه شکر در انتخابم شکی ندارم. تنها فکرهایی که تو کله م داره میگذره اینه که چطور میشه و آیا مامان بابام راحت راضی میشن یا راه دشواری پیش رو دارم؟با عجله ای که امیر داره میدونم سریع میگذره،این مدت رو هم بخاطر من صب کرده که وضعیت رفتنم جور شه که دیگه بابا و مامان گیر ندن که معلوم نیست سارا ایران باشه یا نباشه.
-امیر مطبشه و امروز شاید نبینمش. باهم صحبت کردیم وقراربر این شد که خودش اول بابام روببینه بعد بیاد خونه ما یه جلسه فوق سری
مامان اگه راضی بشه بابا هم حله انشالا.
-تو این سرما دلم میلک شیک میخواست مقاومت کردم و لاته خواستم. یه آهنگ عالی تو گوشمه و دارم عروسی مون رو تصور میکنم هیچی برام مهم نیست، حرفهایی که میخوان بزنن، حرفهای رودررو حرفهای پشت سرمون. اما مطمئنم اونایی که من رو میشناسن و و از وضعیت مالی بابا خبر دارن خدا رو شکر فکر نمیکنن عاشق امیرم بخاطر پولش.اونها میدونن وهمین مهمه، باقیش مهم نیست.
-دارم برای ولنتاین برنامه ریزی میکنم. برام چی میخره؟براش چی بخرم؟و کجا باشیم؟
-گفتم که، فکر میکنم و مینویسم.
من هنوزم به فرزاد فک نمیکنم، هنوزم عاشق امیرم و با وجود مشکلات میخوام باهاش بمونم. اما اینکه فرزاد یک ساله دست برنداشته برام عجیب غریبه و میدونید مغز ما دخترها چطور کار میکنه. تحت تاثیر هستم همین.
دیروز رفتم یه سری از کارهام رو انجام دادم، منتظریم به زودی ویزام بیاد و منم برم. امیر میخواد قبل رفتنم لااقل عقد کرده باشیم، اما مشکل اینجاست که هنوز موفق نشدم به پدر و مادرم بگم. تمااام فکرم مشغول اینه که چطور راضی شون کنم، چطور براشون توضیح بدم که راضی بشن، هربار که کمی از نگرانی هام رو با امیر درمیون گذاشتم معتقد بوده که میتونه پدر و مادرم رو راضی کنه و هربار با سیاست خاصی به من گفته که اگه تو بهشون نشون بدی که عاشق منی قبول میکنن، یعنی یه جورایی من رو تو منگنه این حرفش گذاشته که یعنی اگه قبول نکنن بخاطر اینه که تو اصرار نکردی، یه همچین چیزی. نگرانم و باز امیر گفت خودش همه چی رو حل میکنه.
حالا با این دروغم که سرویس رو فرزاد برام خریده گندزدم به همه چی. اه. به امیر گفتم که الآن نمیخوام و خب قراره بعدها برام سرویس بخری دیگه اما گفت این فرق میکنه، این برای اینه که نشون بدم استحقاق بهترین ها رو داری. یادمه تو چشماش چیزی بود که حس کردم حس کرده من دارم ازش دور میشم اشتباه کرده بود اما احساس کردم نگرانه، و قبول کردم و ...باقی ماجرا. سرویس به اون گرونی چیزی نیست که هرکسی برات بخره، مطمئنم مامان هزاران فکر و خیال کرده و خیلی خودش رو کنترل کرد. بهترین فرصت بود که امیر رو بهش معرفی کنم و بگم که میخوام با این فرد ازدواج کنم اما حس کردم اون لحظه اینکه بگم سرویس رو فرزاد برام خریده برای امیر امن تره، حس اینکه مردی به سن و سال امیر برات همچین چیزی بخره خیلی خطرناکتره تا فرزاد. ترسیدم تاثیر بد بذاره رو ذهن مامان. حالا منتظرم مامان بیاد ادامه صحبت هامون. فقط کافیه تا چند دیقه که بابا میخواد بره صبر کنیم میبینیم که بعلهههه مامان میاد تو اتاق من، میشینه رو تختم و.........بهش بگم؟
خیلی حرف دارم نمیدونم از کجا و کی و چی بنویسم امیدوارم پراکنده نویسیم خرابش نکنه.