زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

زندگی پرماجرای من

فراز و نشیب و تصمیم گیری های دشوار

ظهر

صبح به زوور و با کتک مهدی رو بیدار کردم بره. نمیدونم چرا ترس برم داشته بود که امیر یه هویی و سرزده بخواد بیاد اینجا. مهدی گفت دیگه هیچوقت شب نمیمونه چون نمیذارم راحت بخوابه منم گفتم نمون مگه من اصرار میکنم؟ یه نگاهی بهم کرد که از ترس نیشم باز شد. مهدی این قدرت رو داره که تهدیدم کنه و من واقعا از نبودنش میترسم...  

بعدازاینکه رفت کمی خونه رو مرتب کردم و نشستم سر درسام. امروز و فردا شرکت تعطیلیم و باید تا میتونم درس بخونم چون دم عیدی کلی کار داریم و سرمون خیلی شلوغه. 

از تایم ناهارم استفاده کردم سریال دیدم، ظرفا رو میشستم که امیر زنگ زد. نشنیده بودم صدای گوشی رو، کمی بعدش زنگ زدم پرسید کجام که جواب نمیدادم! یه جورایی بود لحنش. اصلا از این عادتا نداره و کم پیش میاد گیر بده. حتما باز حس ششمش بهش گفته که مهدی اینجا بود. گفتم ظرفای ناهار رو میشستم آقای امیرخان. چیزی نگفت و بعدش گفت شب آماده باشم شام باهم باشیم. گفت خبر میده که بیرون بخوریم یا خونه خودش. گفتم بگیر بیار اینجا گفت نه! منم از خدا خواسته هییییچ اصراری نکردم چون حس میکنم بوی عطر و سیگار مهدی هنوز تو خونه ست.

الآن یه فصل دیگه خوندم و دراز کشیدم چون شب دیر خوابیدیم و صبح زود بیدار شدم نمیخوام وقتی با امیرم خوابآلو باشم. یکم بخوابم و بیدار شم دوش بگیرم حاضر شم ببینم امیر چی میگه، میریم بیرون یا میریم خونه ش. 

صبح

قهوه درست کردم و اومدم نشستم بنویسم. فک میکنم به خودم و آینده ام مدیونم و باید بنویسم که یادم نره. قبل از اینکه همهچی خیلی محو بشه و از حافظه ام پاک بشه باید بنویسم. مهدی رو مبل خوابید و فقط کافیه امیر بفهمه شب رو اینجا بوده جنی میشه. هرکی هم باشه جنی میشه هیشکی مهدیو نمیشناسه و واقعا کسی باور نمیکنه تو این شش ساله که با مهدی آشنا شدم و شدیم رفیق جانانه هم، هیچ اتفاقی نیفتاده باشه، هیچ حرفی هیچ لمس خاصی رد و بدل نشده باشه.این رفاقت واقعا نابه.

دو سال پیش همین بهمن ماه بود که همه چی شروع به فروپاشی کرد. درست موقعی که من منتظر ویزا بودم، درست وقتی که امیر با بابا حرف زد و درست یک ماه بعد کرونا رسمی شد و همه جا تعطیل شد.

بابا از همون اول با سیاست خاصی خیلی مستقیم مخالفتش رو ابراز نمیکرد و فقط میخواس که رفتن من قطعی بشه و امیدوار باشه که امیر اینجا بمونه و من برم و هیجانات کشور جدید باعث بشه امیر رو فراموش کنم. اپلای من چن وقت بود اوکی شده بود و ویزام در حال صدور بود که امیر گفت که نمیتونه تو این شرایط اقدام کنه که بیاد و نمیخواد هم بیاد. مامانش رو نمیتونس تو کرونا تنها بذاره و من بهش حق دادم. همه نگران مرگ عزیزانمون بودیم و امیر با اینکه با مامانش زندگی نمیکرد اما میگفت مامان کرونا بگیره هیشکی نیس ازش مراقبت کنه. همین حرفاش و نگرانی هاش عاشق ترم کرد. چقدر از مردای بیخیال بدم میاد.

چند ماه که گذشت قضیه واکسن زدن با ویزا گره خورد و دعواهای من تو خونه با مامانو بابا شدت گرف. برنامه ریزی کردیم بریم ترکیه فایزر بزنیم. با امیر فک میکردیم نامزد کنیم من برم و کرونا که تموم شد یا لااقل شرایط تثبیت شد امیر هم بیاد. پسرعموی من هم دقیقا شهری که من قرار بود برم پزشکه و باهاش صحبت کردم گفت امیربا سوابقی که داره راحت میتونه ترنسفرش رو بگیره و خیالم رو راحت کرد. اما یه مشکلی بود، بابا! بابا امیدوار بود من برم و همه چی تموم شه اما من برای رفتنم شرط عقد گذاشتم. نه نامزدی الکی، نه، عقد رسمی.

و اینجا بابا بهونه آورد و گفت تو این شرایط سخته و تو همیشه میخواستی مراسم خاصی بگیری و الآن چند نفری باید بریم محضر و این چیزی نیس که ما بخوایم و برم و صبر کنم شرایط اوکی شه و بعد یکی دو سال عقد میکنیم. ولی خب لابه لای جر وبحث ها و عصبانی شدن ها واقعیت رو که نمیخواد من با امیر ازدواج کنم بیان میکرد.

چندین بار قهر کردم. همون موقع ها بود که شروع کردم پیش مهدی موندن، تنها جایی بود که داشتم و یه بار یه هفته کامل برنگشتم خونه. البته مامان فک میکرد با دوستای دخترم می مونم و فقط امیر میدونس با مهدی هستم و حساسیت هاش به مهدی از همون موقع شروع شد. گاهی فک میکنم امیر بهم اعتماد داره و فک نمیکنه مثلا چیزی بین من و مهدی باشه نه، فقط از اینکه کسی غیر از خودش بشه پناه من و بتونه آرومم کنه اذیتش میکنه.از اینکه نمیرفتم خونه خودش ناراحت میشد و زیاد به روش نمیاورد. اما میترسیدم برم و کاری رو که هرگز نکردیم بکنیم و پشیمون شم. فقط بخاطر همین ترس نمیرفتم....

اون یک هفته ای که پیش مهدی موندم نسبتا به ضررم تموم شد. بابا تو همون یک هفته تصمیم قطعی گرف و گفت که باید امیر رو فراموش کنم. حس و حال اون روزهام یادم نمیره اما نمیخوام زیاد بنویسم چون بغض خفه م میکنه. احساس میکردم شکسته م، تمام باورهای اینکه بابا راضی میشه در یک لحظه شکست و من از چشمای بابا خوندم که نمیخواد قبول کنه دخترش عاشقه. نمیدونم بابا داشت من رو گول میزد یا خودش رو. تمام وقتایی که با امیر بودم گریه میکردم و کلافگی از سرو رومون میبارید. امیر چندبار به بابا زنگ زد، دقیقا عین فیلما دم در خونه مون منتظر بابا میشد که باهاش حرف بزنه اما بابا هرچند مودبانه هربار آب پاکی رو رو دستش میریخت.

بعد همون یک هفته طلایی بود که گفتم که نمیرم. می مونم و همینجا هرجوری شده با امیر می مونم حتی اگه ازدواج نکنیم. بابا شاید فک نمیکرد انقدر کله شق  باشم. امیر بین آینده من و عشقمون گیر کرده بود. قشنگ دیدم چقدر خسته شده. و خب اگه مثل من 24 ساله بود شاید حتی اصرار میکرد بمونم یا از تصمیمم خوشحال میشد اما یه مرد 46 ساله انقدر تسلیم احساس نیس. هربار هم رو میدیدیم میگف مطمئنی؟میخای بازم فکر کنی؟ و من هربار محکم تر از قبل میگفتم رفتن بدون تو زندگی نیس برام. هربار پیشنهاد میداد من برم و فرصت بدم اونم بیاد و امریکا باهم بودن خیلی راحتتر از ایرانه. اگه قراره ازدواج کنیم یا نکنیم امریکا خیلی بهتره. اما ترس، ترس من از نشدن، ترس من از از دست دادنش خیلی قوی تر بود و حس منفی من نسبت به رفتن و همه چی رو اینجا ول کردن هرروز قوی تر میشد. نمیدونم چرا اما حس میکردم رفتن من یعنی مهر پایان زدن به عشق خودم و امیر. مطمئن بودم.

تو اون بحبوحه، بابا و مامان تصمیم گرفتن برن کرج. بابا شعبه کرج کار رو گرفته بود و چون خسته بود میخواس حجم کاری نسبت به تهران کم باشه و معتقد بود سامان اونجا بهتر کار میکنه. شاید این بهترین اتفاق بود. از این فرصت استفاده کردم و با امیر سریع شرو کردیم دنبال خونه گشتن برای من. در کمتر از دو هفته یه خونه عالی نزدیک خونه امیر پیدا کردیم. از اونجایی که اهل جهیزیه جمع کردن نبودیم هرگز هیچی نداشتم بنابراین با امیر شروع کردیم به وسایل و لوازم خونه خریدن. تنها حسی که اون موقع تجربه کردم این بود که اگه ازدواج کرده بودیم و داشتیم برای خونه خودمون دونفری خرید میکردیم چقدر میتونستم شادتر و آرومتر باشم. شاد بودم، از اینکه میخواستم مستقل شم و امیر ساپورتم میکرد. از اینکه اصرار نکرد برم خونه خودش بمونم و نذاشت حس های منفی بهم دست بده،از اینکه تمام خرج و مخارجم رو مثل یه همسر واقعی به عهده گرف شاد و آروم بودم اما ته دلم یه غصه ای بود که شاید اجازه نداد از همه اون لحظات لذت کامل ببرم.

 در حین بسته بندی مامان اینا برای اسباب کشی منم بسته بندی کردم برای اسباب کشی به خونه خودم. بابا اصلا یک کلمه با من حرف نمیزد. اخم نمیکرد. اما حرفم نمیزد. حتی  اصلا نپرسید با کدوم پول خونه گرفتی، کجا میری چه میکنی. انگار به همین رابطه من و امیر راضی شده بود. هنوزم این تصمیمش رو نمیفهمم.

اما آخر آخرا اصلا از اتاقم درنیومدم نمیخواستم به هیچ عنوان احترام بینمون از بین بره و بی حرمتی بهش بکنم. منم در سکوت بودم.

فک میکنم بین همه ماها، من و امیر و مامان و بابا، مامان از همه بیشتر غصه خورد. اگه فقط مامان بود وقتی دید من حتی قید رفتن رو زدم دیگه راضی میشد و نمیذاشت کار به اینجا بکشه اما حیف که بابا مامان نبود!

دوروز قبل رفتن مامان اینا من کامل خدافظی کردم، سامان خیلی خوب برخورد کرد با کل اتفاقات و حمایت روحی شدیدی ازش دریافت کردم، لحظه آخرم انقدر محکم همو بغل کردیم که انگار بخشی از وجودش رو تو من گذاشت و بعد ولم کرد. طبق عادت همیشگیش آروم زد تو گوشم گفت هر هفته میام خونه ت حواست باشه و من فقط لبخند با اشک تحویلش دادم و دراومدم. امیر رفته بود خونه من و منتظرم بود.داشتم ماشینم رو از پارکینگ در میاوردم بابا اومد. گفت امیدوارم این استقلال بعدها یکم نظرت رو عوض کنه و تصمیمات دیگه ای بگیری. هیچی نگفتم. باورم نمیشد لحظات آخر داره این حرفا رو میگه. گفت هرچی لازم داشتی بگو و به خدا میسپارمت. همین!

منم گفتم مرسی بخاطر همه چی! نمیدونم کنایی گفتم یاواقعی و خدافظی کردم. کل مسیرو گریه کردم فک کنم تو کل عمرم به اون شدت گریه نکرده بودم. یادمه هم اشک خوشحالی بود هم غصه. مرد رویاهام تو خونه م منتظرم بود، همین مهم بود. همینکه باهم بودیم. همینکه تصمیم گرفتیم باهم باشیم. همینکه درهرصورت داشتم مستقل میشدم و تصمیمات جدید داشتم. اما این جدایی از پدر و مادرم واقعا سختم بود، با خودم میخندیدم که عین فیلما شده زندگیت. دراماتیک شدی و میخندیدم! عین این دیوونه ها با گریه بلند میخندیدم.

فقط لحظه ای که رسیدم خونه و امیر در روباز کرد. بخاطر انرژی اون لحظه الآن زنده ام! پریدم بغلش و میخواستم تا ابد اونجا بمونم. و موندم...


منِ تو

بعد از دو سال اومدم بنویسم... 

هرچند نمیدونم چی بنویسم و نمیدونم آیا کسی هست و نوشته هام رو میخونه؟ 

خیلی اتفاقات افتاده. از کجا بگم از چی بگم؟

نشد برم یعنی میشد، اما نرفتم. چون بابا داشت رفتن من رو بهونه میکرد که نذاره با امیر عقد کنم. 

منم نرفتم. لجبازی کردم با آینده ای که با بابا براش نقشه کشیده بودیم. 

موندم و با امیر موندم. 

خیلی قاطعانه نرفتم و آینده ام رو اینجا ساختم. 

شاید خنده دار باشه شاید یه عده بگن چقدر احمقه بخاطر مردی که 22 سال ازش بزرگتره نرفت امریکا، نرفت کانادا. هردو برام گزینه بودن. 

اما من عاشق امیرم. اونم عاشق منه. درسته بهم نرسیدیم. درسته در واقع اونجوری که میخواستیم نشد اما تو  این دوسال لااقل این که عاشق همیم رو تونستیم بهم ثابت کنیم.

رابطه مون تو این دو سال شکل دیگه ای گرفته. عمیق شده از همه لحاظ.

میام بازم مینویسم. 

الآن مهدی نشسته روبروم سیگار میکشه نیگام میکنه و میخواد غرغر کنه که داری چی تایپ میکنی! به امیر نگفتم مهدی اینجاست اخیرا روش حساس شده. خودمم رو مهدی حساس شدم.

وای برم اما چقدرر حرف دارم.

مهدی داره سرش رو با تاسف تکون میده من رفتم

دوست

با طناز رفتیم ناهار یه رستوران خیلی خوب و دنج. خیلی خوب بود و خیلی غذاش خوشمزه بود. و بگویم که یافتن رستوران خوب بسی دشوار بود چون خیلی جاها تعطیل بودن.یکم عذاب وجدان داشتم که به طناز چیزی نگفتم و وقتی همه چی اوکی بشه و من و امیر بخوایم عقد کنیم میدونم دلخور و شوکه میشه اما چاره ای ندارم نمیتونم نمیخوام بگم مهدی واقعا فرق داشت. در عوض چون نمیتونستم راجع به امیر حرف بزنم یکم بحث به سمت فرزاد هم رفت. گویا فرزاد در ادامه ریجکت کردن های من به طناز هم متوسل شده!

تعجب کردم. هنوزم در عجبم که این بشر چرا دست برنمیداره. طناز براش عجیب بود این جواب قاطعانه نه من. و هی میخواست از زیر زبونم بکشه بیرون که چرا نه میگم و پس ش میزنم. منم گفتم خوشم نمیاد ازش و اختلافات خانوادگی داریم (الکی). فرزاد خیلی پسر خوبیه مثلا همین طناز خیلی براش مناسبه وحتی با شوخی این رو به طناز گفتم اما طناز مغرور تر ازین حرفاست که بخواد با کسی باشه که یه سال دنبال دوست صمیمیش بوده.

بهرحال بعد رستورانم رفتیم دور دور و کمی شیطنت کردیم و یه ماشین افتاده بود دنبالمون هی نور بالا میداد که نگه دارم منم نگه نداشتم و نداشتم تا یه جا واقعا گیرم انداخت. پیاده شد اومد یه پسر خیلیییییییی خفن و خوشتیپ. خیلی پررو بود اومد گفت به به خانومای خوشگل، گفتم فرمایش؟مثلا خیلی آرتیستی اینجوری راهم رو سد کردی؟ گوشیش رو درآورد گفت شماره ت رو بده سیو کنم گفتم دوست پسر دارم گفت خب شماره دوستت رو بده که طناز گفت پررو اونم خندید همینجوری وایستاده بود دستشم گذاشته بود رو ماشین زل زده بود بهم که گاز دادم رفتم یه کوچولو کوبوندم به ماشینش. خیلیییی آروم در حدی که چیزی نشد واقعا با سرعت 5 کیلومتر.دیوانه شد اما خیلی خندید. باز اومد که حالا که خسارتم زدی باید شماره ت رو بدی گفت با دوست پسرت کات کن با من دوست شو مطمئن باش پشیمون نمیشی. یه ته لهجه داشت اما تشخیص ندادم بچه کجاست. شماره الکی دادم که دست از سرمون برداره گفت صبر کن واتساپ چک کنم ببینم خودتی، نمیدونم چطور حدس زد!! خلاصه که یه ایرانسل دارم که خیلی بندرت روشنش میکنم عکس خودمم پروفایلش بود، راضی شد تازه هی میگفت بیاید بریم کافه دیگه به زوور از دستش خلاص شدیم اما کلی ما رو خندوند حالمون بهتر شد.

باز حالم خوب شده بود اما وقتی میام خونه دوباره در افکارم غرق میشم و یکم ترس برم میداره. امیرزنگ زد و یکم حرف زد باهام، یکم قربون صدقه ام رفت حالم بهتر شد. همیشه بهم یادآوری میکنه چقدر دوستش دارم و چقدر دوستم داره و این برام کافیه. گفت شب قبل خواب صحبت کنیم لبخند نشست رو لبهام. دوش هم گرفتم فعلا خوبم.

درد

دیروز صبح باز با بابا صحبت کردم. میدونم داره چیکار میکنه داره تلاش میکنه مغزم رو شست و شو بده قید امیر رو بزنم.اما خودش هم شک داره کار درستیه دیروز فهمیدم. اما نمیخاد ریسکش رو بپذیره.

دیروز که کمی بحث کردیم و فهمیدم که بابا به این راحتی ها راضی نمیشه و زمان میخاد چیزی که ما نداریم، عصری از خونه زدم بیرون و به طناز زنگ زدم جواب نداد. بعد با خودم فک کردم خوب شد جواب نداد چون اینبار دیگه میخواستم همه چی رو بگم و نمیخوام این اتفاق بیفته.به مهدی زنگ زدم چون حس کردم یه جنس مخالف بهتر میتونه حالم رو خوب کنه و میخواستم به مهدی بگم. خدا رو شکر کار نداشت و قرار گذاشتیم فقط گفت با یکی از دوستاشه و اونم بیاد ایرادی نداره که گفتم نه ،هرچه بیشتر حال من بهتر. فقط حتما جایی که میریم اسموک فری باشه و یه بسته سیگارم برام بخره. بعد این همه مدت و حتی فک میکنم عادی شدن این مساله از نگاه فروشنده ها خوشم نمیاد.

نگم از دوست مهدی، بابک، یه پسر سبزه بسیار بامزه شاید خیلی ها از نظرشون این پسر زشت باشه، یه دماغ گنده داره اما من خوشم اومد ازش.

کلی حرف زدن، کلی من رو خندوندن، هردوشون حس کردن من از چیزی غمناکم. کلییییییی خوردیم، یعنی باورم نمیشه انقدر چیز میز مختلف تو سه چهارساعتی که اونجا بودیم خورده باشیم. پایه بودن مهدی برام ثابت شده بود اما دوستش بابک از خودشم بهتر بود. بعد دو نخ سیگار من بازم دلم میخواست حالم هم صد درصد اوکی نشده بود مهدی گفت نه دیگه بسه و پاکت رو گذاشت اونور که دستم نرسه. بابک بعد چند دیقه پاکت رو از زیر میز داد دستم و یه چشمکی زد. فک کنم فهمید حالم خرابتر از این حرفا باشه. مهدی یه ای نامرد بهش گفت اما دیگه چیزی نگفت. منم تاحالا پنچ نخ تو یه روز نکشیده بودم. بالاخره مهدی با وجود اینکه هرگز تو مسائل من فضولی نکرده پرسید که میخوام بهشون بگم چمه یا نه.

منم گفتم...گفتم و گفتم و دیگه آخراش اشکم سرازیر شد...اما حالم بهتر شد. مهدی یه لحظه هم دستم رو ول نکرد و فقط میگفت دیوونه، دیوونه، دیوونه چرا تا الآن بهم چیزی نگفتی، دیوونه. یعنی هزاربار گفت. بابک هم تو شوک بود و تو سکوت بود.

مهدی آرومم کرد، واقعا آرومم کرد. بهم گفت که همه چی حل میشه و همش میگفت هرکاری از دستش بربیاد انجام میده و شده میاد با بابام حرف میزنه منم وسط اشک با خنده گفتم آره بابا تورو هم میکشه. عکسهای امیر رو نشونش دادم و دیگه باز با بابک شرو کردن به مسخره بازی و اینکه سنش رو نشون نمیده و جوون تره و از این جور مسخره بازی ها. واقعاا لحظه ای که از کافه دراومدیم حالم خیلی بهتر بود. الآن خیلی بهترم و یه جورایی امیدوار به حل شدن این قضایا. میدونم که هیچوقت دست از دوست داشتن امیر برنخواهم داشت میدونم که همیشه دوستش خواهم داشت. میدونم که تا آخر آخرش میجنگم هرچی بشه بشه. فوق فوقش اینه که باهم میریم و دیگه از خانواده م ببرم وااای سخته اما چاره ای ندارم. این افکار درست لحظه ای که از مهدی وبابک خدافظی کردم خیلی محکم شد تو ذهنم. بابک با خنده میگفت مهدی این نباید رانندگی کنه این الآن مست عشقه وا. باز کلی خندوندن من رو. وقتی رسیدم نزدیکای خونه مهدی زنگ زد چقدر خوبه یه رفیق داشتن خدایا این رفیق رو از من نگیر رفیقی که واقعا فقط رفیق بوده، مثل یه برادر دلسوزم بوده و مثل یه محرم واقعا حس خاصی بهم نداشته یا حالا اگه هم داشته تونسته تو این دوره دوستی کنترل و سرکوبش کنه لااقل. زنگ زد و گفت دیوونه کوچولو غصه نخوریا من بابات رو میشناسم تلاشش رو میکنه بعد ببینه کم نیاری راضی میشه. گفتم میدونم فقط ای کاش راحت بود. ته دلم دوست داشتم راضی بودن خیلی راضی بودن و امیر رودوست میداشتن. الآن قشنگ حس میکنن یه مرد سن بالا اومده مخ یه دختر کم سن و سال رو زده.

ساعت 10 اینا بود برگشتم خونه و بدون شام خوابیدم.

امروز خیلی بهترم. صبح هم بابا چیزی نگفت و حتی یه لبخند هم بهم زد. 

با امیر قرار گذاشتیم اما زیاد وقت نداشت و باید میرفت بیمارستان. تو ماشین دیدیم هم رو و این من رو بی نهااااااااااایت آروم کرد.همونجا تو ماشین بغلش کردم و زیاد از حرفای بابام بهش نگفتم. و باز هم بهم اطمینان داد همه چی حل میشه. باز که اشکام سرازیر شد اه لعنتیا وقت و بی وقت میان انگار که دارم برای تمام این مدتی که نداشتمش برای تمام لحظاتی که دوریم برای همه احتمالات نداشتنش الآن گریه میکنم عجیبه. سرم رو کشید سمت سینه ش و گفت نبینم گریه کنی. خودت میدونی که همه چی حل میشه. تازه قرار گذاشتم بریم چندجا ببینیم برای عقدمون رزرو کنیم انقدر این مرد دیوونه ست تازه یادم افتاد چطور شد عاشقش شدم. بالاخره خندیدم و اجازه دادم بره.

خدایا ما فقط تورو داریم به عشقمون به زنده موندنش کمک کن نذار مجبور شم ته دلم دفنش کنم نذار مجبور شم خاکستر بریزم روش و بعدها که نمیدونم کی این عشق سر از خاکستر دربیاره و بعدش دیگه غیرقابل کنترل بشه. نذار تا آخر عمرم تنها بمونم.