دارم گند میزنم به زندگیم؟ به همه چی؟
امیر که گفت بابا چه تصمیمی گرفته خشکم زد. اصلا باورم نمیشد راس میگه. ازش خاستم بهم وقت بده. باورم نمیشه دارم برای اتفاقی که همیشه منتظرش بودم وقت میخام. انگار به همه چی شک کرده باشم. فقط حواسم هست به بابا نگم که شک کردم چون دیگه هرگز راضی نمیشه.
رسیدم خونه به مهدی زنگ زدم. گفتم بیا دنبالم من رو ببر بیرون. اومد اومد بالا دید حالم خوب نیست اما دارم میخندم. حسابی قاطی کردما. تعریف کردم چی شده و خیلی ابراز خوشحالی کرد برام و گفت بالاخره چیزی که منتظرش بودی داره اتفاق میفته دیوونه. بهش گفتم گفتم که پس چرا الان درست همین لحظه که دارم به آرزوم میرسم شک دارم که اصلا آرزوم این باشه؟ گفتم مهدی حرفایی که امیر بهم زد از دلم درنمیاد. گغت خل نشو زمان حلش میکنه. گفت امیر حرف خاصی نزده و خیلی تلاش کرد دلم با امیر صاف شه. اما نمیدونم یه چیزی تو رفتار امیر تو نگاه امیر اذیتم میکنه.
نرفتیم بیرون و همونجا رو مبل جلوی تلویزیون نشستیم و سرم رو گذاشتم رو شونه ش و زل زدم به یه گوشه. چرا از اون خوشحالی که همیشههه تصورش میکردم خبری نبود؟ یه هو یادم افتاد مهدی اونروز حالش خوش نبود و شروع کردم به سین جیم. اصلا نمیگفت چشه اصلا. تا اینکه گفتم قهوه میخام و پاشد بساطش رو آماده کنه. گفتم مهدی جدا دارم دلخور میشم از اینکه دوست صمیمی من بهم نمیگه چی شده. دید جدی میگم. برگشت نشست رو میل کنارم اما روبروی هم نشستیم پاهای من رو مبل بود یعنی. گفت سارا اینو میگم اما باید جنبه ت رو ببری بالا قول میدی؟ قول میدی باهام رفیق بمونی؟ از چیزی که میخاس بگه ترسیدم اما گفتم قول میدم. چندبار سرش رو با تاسف تکون داد و گفت لعنت به من و بعد نیگام کرد گفت من شماره بابات رو به فرزاد دادم.
یعنی من حتی خودم رو آماده کرده بودم که بگه عاشقت شدم و از این حرفا اما اصلااا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. انقدر تحت فشار بودم چشمام رو بستم. مهدی هی گفت چیزی بگو. اما نگفتم. دستام رو گذاشتم رو صورتم و رو مبل دراز کشیدم. هیچییی نگفتم نیم ساعت مهدی رفت و اومد و قهوه درست کرد و آورد و هی گفت سارا، عزیزم رفیقم دیوونه م نکن. اما من به قدری شوکه شده بودم که نمیدونستم چی بگم و فقط میترسیدم چیزی بگم ناراحت شه. من از دست امیر دلخور بودم بخاطر کاری که مهدی کرده بود. بخاطر مهدی امیر به من گفت معلوم نیس داری چیکار میکنی. بخاطر مهدی و کارش حرفای بدی شنیدم.
امیر زنگ زد. گفت زنگ زدم ببینم رسیدی خونه خوبی؟ و فک کنم لحن سردم رو حس کرد. چیزی نگفت و گفت برای شام میاد دنبالم و گفتم هماهنگ میشیم شاید نتونم برم و وقتی پرسید مگه کاری داری هیچی نداشتم بگم و باز امیر یه جوری شد. قشنگ بهم شک کردهه.
بعدا نوشت: دیشب خوابم برد و نتونستم باقیش رو بنویسم. الآنم شرکتم و تا چند دیقه میتونم بنویسم. به مهدی چیزی نگفتم اونم دیگه کمی موند و رفت دنبال کارهاش. شنبه شب با امیر نرفتم یعنی بالاخره بهونه پیدا کردم و گفتم تو خونه کار دارم و برای کلاس هام باید بخونم. گفت باشه. ته دلم دوس داشتم یه هو زنگ بزنه ببینم اومده و مثلا برام شام آورده باشه اما این اتفاق نیفتاد.
یکشنبه که اومدم شرکت خیلی سرم شلوغ بود و تا بعدازظهر نتونستم زیاد به چیزی فکر کنم. تو راه خونه بودم مهدی زنگ زد و گفت میاد پیشم و منم گفتم شام بگیره چون شام نداشتم. رسیدم دوش گرفتم و کمی درس خوندم. مهدی اومد و دید اوکی شده ام خوشحال شد. یکم در مورد اینکه چرا اینجوری شده ام و با امیر سردم حرف زدیم و مهدی گفت مطمئنه که حسم موقتیه و یکم وقت بدم همه چی درست میشه. آهان یادم رفت بگم شنبه که مهدی رفت مامانم زنگ زد. گفت که تماس اون پسره (فرزاد) باعث شده بابا یه هو تصمیم بگیره. میگفت بابا چند وقت بوده فکرش درگیر بوده و این تماس تیر خلاصی به تصمیم گیریش بوده. تعجب کردم و پرسیدم آخه مگه فرزاد چی گفته و مامان گفت جزئیات رو نمیدونه فقط حس بدی به بابا داده. این باعث شد در مورد کار مهدی کوتاه بیام چون در واقع عدو (فرزاد) سبب خیر شده! خیلییییییی سخت بود به مامانم نگم که حالم زیاد خوب نیست. یعنی مقاومت شدید طلبید که بغضم رو قورت بدم و نذارم مامان چیزی بفهمه.
کل یکشنبه از امیر خبری نداشتم، یعنی از وقتی بهش گفتم نمیتونم باهاش باشم دیگه نه زنگی نه چیزی. دیروز یکم دیر میرفتم شرکت چون صبح کلاس دارم و دوشنبه ها ساعت 11 میرم. داشتم راه میفتادم که امیر زنگ زد گفت ماشین برندار من میرسونمت. لبخند زدم و این لبخند رو به فال نیک گرفتم. فک کردم شاید دوباره ببینمش حس های خوب چند ساله م دوباره زنده میشن. اطاعت کردم و طبق معمول بحث نکردم. سوار ماشین که شدم خیلی حالم بهتر شد. خوشبختانه مرد مهربونم بدخلقی نکرد و اتفاقا برعکس کلی مهربونی و خوش اخلاقی کرد که حال من خوب بشه نمیدونم چی حس کرده بود اما میدونست با بدخلقی به جایی نمیرسه. گفت خانوم داری رسمی خانومم میشیا جدی بگیرش. یکم شوخی کردیم و موقع پیاده شدن دستم رو بوسید گفت باهام بمون. تو چشماش همه چی دیدم، عشق و علاقه و تمام نیاز های درونی رو که تو این چند وقته سرکوب کرده بود تو آتیش چشمام دیدم. با چشمام گفتم باشه و زود پیاده شدم تا گریه م نگیره.
هیچی حالم بهتره، کامل خوب خوب نیست اما دارم همه عللی که این همه مدت با امیر بوده ام و بخاطرش همه کار کرده ام مرور میکنم تا یادم بیفته عاشقشم...
اوه دیگه برم بازم میام مینویسم. خیلی خالی میشم اینجا. حسهای بدم کم میشه.
صبح به سختی بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحونه خوردم و رفتم خونه امیر. یه بسته قهوه قبلا براش خریده بودم که منتظر موقعیت مناسب بودم ببرم براش که برداشتم. خیلی ذهنم مشغول بود که چیکارم داره و یکم استرس داشتم. به محض اینکه رسیدم دیدم امیر یه جوری گرفته ست. لباسهامو عوض کردم و قهوه رو دادم بهش و خیلی معمولی گفت مرسی. نمیتونم حس بدی رو که داشتم توصیف کنم یه استرس عجیبی اومد سراغم که فقط داشتم لیست اتفاقاتی رو که میتونست افتاده باشه تو ذهنم مرور میکردم. امیر برام چایی آورد و نشست نیگام میکرد. من اینجور مواقع تازه خنده م هم میگیره و خیلی بده وای خیلی بده. یه جوری نیگام میکرد انگار میخاس فکرمو بخونه و قبل از اینکه چیزی بگه و چیزی بگم داشت من رو میسنجید.
با شوخی و خنده گفتم میشه بفرمایید کارتون چیه من رو صبح زود کشوندید اینجا. جواب که نداد ترسم بیشتر شد پرسیدیم چرا اینجوری نیگام میکنی گفت میخام ببینم تو این چندساله درست شناختمت؟
دیگه خنده رو لبام خشک شد و گفتم یعنی چی؟
شروع کرد به گفتن قضیه. گویا به قول خودش یه نفرکه نمیشناسه و به قول من یه نفری که من میدونم کیه و میشناسم، رفته پیش بابام و من رو ازش خواستگاری کرده، به بابام گفته که من میدونم سارا مدتهاست با مردیه که ازش خیلی بزرگتره و گویا شمام با ازدواجشون مخالفید. اما من با این وجود میخامش و شما سارا رو راضی کنید از این آقا جدا شه. تا اینجا امیر یه جوری بود بعد گفت به بابات گفته خود سارا هم راضیه فقط این آقا ازش دست نمیکشه نمیتونه بیاد سمت من. اینجا امیر جوری عصبانی شد من واقعا ترسیدم. گفتم امیر نه به خدا، هرکی بوده چرت گفته یعنی چی سارا خودش راضیه!!!
امیر گفت یه دیقه هیچی نگو و گفت که بابام بهش زنگ زده این حرفا رو گفته اما گفته چون سارا رو میشناسه میدونه که قضیه اینجوری که این یه نفر میگه نیست. منم گفتم دیدی حتی بابام فهمیده. امیر پرسید فرزاد کیه؟ و من فهمیدم حدسم درست بوده و اون فرزاد احمق بیشعور رفته پیش بابام. جالبه که من چندماهی میشد دیگه بهش جواب نمیدادم و قبلشم اشتباه کردم دلم به حالش سوخته بود. نمیدونستم جواب امیر رو چی بدم چی بگم که خیلی بد نباشه. قبل اینکه حرف بزنم از چشمام خونده بود که میشناسمش و قبل از اینکه جواب بدم سرش رو با تاسف تکون داد. گفتم یه پسری که کنه ست و دست بردار نیست و خب میبینی که قضیه تورو هم بهش گفتم و ول نمیکنه. فک میکردم اینکه قضیه امیر رو میدونه خب باید امیر رو آرومش کنه اما گویا تاثیری نداشت.
گفت اصلا چرا باهاش حرف زدی که قضیه من رو هم بدونه؟چرا شماره ت رو داره؟ چطور بابات رو پیدا کرده؟
داشتم دیوانه میشدم، از اینکه بابا به امیر زنگ زده هم تعجب کرده بودم هم عصبانی بودم.
جوابی برای امیر نداشتم، شاید کار اشتباهی کرده بودم جواب فرزاد رو داده بودم. من واقعا فرزاد رونمیفهمیدم امکان نداره به یه نفر بگی من با یکی دیگه م و دوستش دارم و اون ول نکنه!! گفتم که با دوستام بودیم که با فرزاد آشنا شدم و ول نمیکرد و خب من چیکار میکردم؟ اینجا امیر یه خنده ای کرد. گفت معلومه باید بلاکش میکردی! حالا بماند که از اول نباید جوابش رو میدادی، خوشت میاد از اینکه دنبالت باشن؟ و با این حرفش من حس کردم کل وجودم آتیش گرفت. سریع بلند شدم، رفتم لباسم و کیفمو بردارم که برم امیر اومد دنبالم گفت چرا بهم نگفته بودی چرا برام تعریف نکرده بودی؟اگه گفته بودی وقتی بابات زنگ زد هنگ نمیکردم. خیلی آزادت گذاشتم معلوم نیست داری چیکار میکنی.
دیوانه شدممم. گفتم چی میگفتم بهت؟مگه قضیه مهمی بود که بگم بهت؟میگفتم عههه امیر یکی هست قضیه تورو میدونه اما دست برنمیداره؟که چی؟دارم چیکار میکنم هان؟
داشتم کتم رو میپوشیدم اومد نذاره گفت داریم حرف میزنیم داد زدم نه داریم حرفایی میزنیم که بعدا پشیمون شیم نمیخام اینجوری بشه باید برم. کیفم رو برداشت و هرچی گفتم پسش بده پس نداد. داشتم به مرحله ای میرسیدم که شاید کار احمقانه ای میکردم، در شرف زدن امیر بودم، اینکه محکم بزنمش و کیفم رو بگیرم و برم. یه لحظه چشمامو بستم و گفتم نه آروم باش، تو باید آروم بشی. نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم هیچی نگم. مثل یه چوب وایستادم وسط اتاق.
احساس کردم به شدت احساس بلاتکلیفی میکنه. انگار یه چیزی رو مخش بود. هردومون عصبی بودیم. و بلند وتند و تند نفس میکشیدیم. من فقط لبم رو گاز میگرفتم چیزی نگم. نیگاش نمیکردم. نمیخاستم نیگاش کنم یعنی چی آزادت گذاشتم معلوم نیس چی کار میکنی؟؟چشمام رو بستم.
احساس میکردم هرچی داریم داره از هم فرو میپاشه، حس میکردم داره تموم میشه. حس کردم احساسم همه احساسم بهش تخلیه شد، حس کردم انقدر بهم برخورده دیگه میتونم برم و بدون امیر زندگی کنم. برای اولین بار تو این دو سال به خودم گفتم خیلی احمقی که بخاطر امیر نرفتی امریکا.
اومد بازوهام رو گرفت گفتم ولم میکنی؟میخوام برم. گفت دیوانه! چشمام رو باز کردم تو چشماش نیگا کردم. میخاستم بهش فحش بدم بخاطر همهه کارهایی که بخاطرش کردم و بخاطر حرفایی که الآن زد. گفت من به تو اعتماد دارم. گفتم هاهاها باور کردم کاملا از حرفات معلومه. گفت بهت اعتماد دارم به دیگران اعتماد ندارم. گفتم چرت و پرت نگو میخام برم. محکم نگهم داشت هنوزم میخاستم کتکش بزنم. گفت حرفام تموم نشده. با کنایه گفتم آهان میخای حرفای قشنگتری نثارم کنی بگو عب نداره. منم میرم دیگه برنمیگردم. اینو که گفتم محکم خیلییییییییی محکم لبامو بوسید. گفت کجا بری؟ این لبا این موها اینا همش مال منه. هیچی نگفتم.حرکتش جادوم کرد. انگار یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین.
گفت سارا، بابات آخر حرفاش یه چیزی هم گفت. وای دیگه تحمل نداشتم. فقط میخاستم برم بیرون و به بابا زنگ بزنم داشتم دیوانه میشدم. امیر گفت بابات، آخر حرفاش یه چیزی گفت، وقتی دید زل زدم به دکمه تی شرتش گفت تو چشمام نگاه کن، میخاستم بگم در شرایطی نیست که ازم چیزی بخاد اما از آنجایی که من تحت طلسم امیرم تو چشماش نگاه کردم. نمیخام اون لحظه رو فراموش کنم، نمیخام هیچوقت اونچه رو که تو چشماش دیدم و اونچه رو که از لبهاش شنیدم یادم بره، دیوانه وار میخام اون لحظه رو یکی ازمون فیلم میگرفت، کاشکی یه نفر میتونست حافظه مون رو انقدر قوی کنه که حتی صدای نفسهاشم یادم نره،
گفت سارا بابات بهم گفت تصمیم گرفته اجازه بده باهم ازدواج کنیم.
قرار بود امیر بیاد دنبالم با کامبیز و خانومش بریم بیرون.
یه ساعت قبلش امیر زنگ زد براش کار پیش اومده و نمیتونه و قرارو کنسل کرد و من عصر جمعه ماندم تنها.
دیشب نتونستم به مهدی بگم بره. خیلی فک کردم اما نشد. مهدی هم با خنده میگفت میخاد بیاد رو تخت بخابه و از بدخابی رو مبل تخت شوی بسیار راحت من گلایه کرد خیلی سعی کرد شوخی کنه و با شوخی بگه حرفاشو.
اما متاسفانه بعد از این همه سال شدیدا حس کردم یه اتفاقی افتاده یه چیزی شده، یعنی واقعا تو همین یک هفته این اتفاق افتاده.
بنابراین اینا رو گفتم که بگم که نتونستم به مهدی زنگ بزنم بریم بیرون. دلم میخاست اراده داشتم میشستم خونه و درسامو میخوندم اما عصر جمعه ووو مجبور شدم به یکی از همکارای شرکت که نسبتا صمیمی شدیم زنگ بزنم، اسمش پورانه و دختر خوبیه. قبول کرد بریم بیرون و رفتم دنبالش بریم کافه یکم سیگار بکشیم و بعدشم شام بخوریم. همین در همین حد. کافه رو پوران انتخاب کرده بود و مسیر رو از رو گوشیش گفت کمکم کرد و رفتیم جای خفنی بود انصافا. وارد کافه که شدیم پوران یکی از دوستاشو دید و متاسفانه دوستش به ما ملحق شد و اینگونه شد که اصلا بهم خوش نگذشت. خیلی باهم گرم گرفتن و من تو گوشیم و اینستا میچرخیدم که دیدم مهدی پیغام داده کجایی بریم بیرون. گفتم با دوستم بیرونم و گفت میاد حالا من هی میگم من با دوستم هستم تو کجا میای و گفت دکش کن!!! با جدیت گفتم نه و مهدی دلخور شد. ناراحت شدم اما اصلا نمیتونستم حرفمو پس بگیرم خب یعنی چی من با دوستم بیرونم تو هم میخای بیای؟ عصبی شدم. از بچه بازی مهدی. به پوران گفتم باید برگردم خونه و دوستش گفت پوران رو میرسونه و راه افتادم سمت خونه. زنگ زدم به مهدی که از دوستم جدا شدم و دارم میرم خونه خاستم از دلش دربیارم و آروم بگم که اخیرا خیلی میخاد باهم باشیم و منم نمیتونم و از این حرفا. خیلی آروم با شوخی گفتم یادت که نرفته من هنوزم با امیر هستم. آقا بش برخورد و گفت منظورت چیه و قطع کرد هرچی زنگ زدم ریجکت کرد منم دیگه زنگ نزدم و رسیدم خونه ساعت ده و ربع بود. از ناهار کمی غذا مونده بود گرم کردم خوردم و تصمیم گرفتم زود بخابم که فردا شرکت بتونم خوب کار کنم که آیفون زنگ خورد. قشنگ فک کردم امیره و خیلی ذوق کردم. دیدم مهدی ه... یعنی ما حداکثر 2 ساعت میتونیم قهربمونیم. درو باز کردم نشستم جلو تلویزیون. اومده تو بچه پررو میخنده. منم نشسته بودم کانال عوض میکردم و اصلا جواب سلامشم ندادم. بدون اینکه کاپشنش رو دربیاره اومد نشست کنارم هی گفت سارا سارا. آخرش خندم گرفت گفتم زهرمار. بغلم کرد. گفتم ولم کن مهدییی. محکمتر بغلم کرد گف ببخشید امروز حالم خوب نبود چندروزه خوب نیستم. فهمیدم بخاطر همین بوده که همش تلپ شده خونه من. گفتم خاهش میکنم تکرار نشه ولم کرد و نیگام کرد گفت سارا خیلی دلم گرفته گفتم خب بگو چی شده؟ گفت میخام بگم نمیتونم. گفتم وااا. کاپشنش رو درآورد گفتم شام خوردی گفت نه. پاشدم از فریزر ناگت و باگت درآوردم و گرم کردم بخوره.
گفتم به یه شرطی شام میدم بت که بگی چته آخه؟ گفتم واقعا خجالت نمیکشی به رفیق چندین و چندساله ت نمیگی چته؟ گفت دقیقا چون رفیق چندسالمی نمیگم. رفتم تو شوک و دیگه فضولیم گل کرد. هی سوال پرسیدم. میگف نه حتی اینم پرسیدم که امیر رو باکسی دیدی؟ و خندید گف نه بابا، عجب سوالایی میپرسیا. ناگت ها رو خورد و نگفت. گفتم ببین چندشبه میای اینجا منم نمیگم نیا چون رفیقمی اما دیگه نمیتونم بگم اوکی بمون. یا بگو یا برو. کلافه م کردی.
گفت میرم. سریع کاپشنش رو پوشید و رفت. دیوانهههه. اصلا نمیدونم چشه. اگه نمیشناختمش کلی فکر و خیال میکردم اما اصلا اهل مسخره بازی نیست و نمیتونم حدس بزنم چی رفته رو مخش. کمی پیش که رفت مسواک زدم که بخابم که امیر زنگ زد و گفت فردا کلا آفه و با کامبیز صحبت کرده نرم شرکت!!!! گفت صبح برم خونه ش کارم داره.هرچی پرسیدم چه کاری خیلی جدی گفت فردا میفهمی و من اینجور مواقع میدونم که نباید با شیر مردادیم جر و بحث کنم.
یعنی من آخرش از دست این دو مرد زندگیم خودمو میکشم. ساعت دو ست من بیدارم امیرم گفته دیر نکنم صبح باید دوش هم بگیرم اه.
مهدی باز اومده پیشم!
دوست داشتم بعد شام میرفت اما مونده!
فعلا نشسته با سیستم من ور میره!
نمیدونم چجوری بهش بگم شب رو نمونه! بنظرتون میتونم بگم؟
خیلی زشته نتونی با دوست چندین ساله ت راحت باشی و نتونی بهش بگی لطفا شب رو نمون...
حتی نمیتونم بش بگم انقد تو سیستم من فضولی نکن.
نمیدونم چرا یه حس خاصی به حس مهدی به خودم پیدا کردم،
و این یعنی حتما باید بره!
نباید بمونه!
آقا یکی به مهدی بگه برو...
چجوری بهش بگم تا ابد باهام قهر نکنه؟
وای کاش امیر زنگ نزنه نمیخام بهش دروغ بگم
بعد از اینکه رفتم خونه خودم تصمیم قطعی گرفتم برای ارشد بخونم. با امیر مشورت کردم و باهم گرایشم رو انتخاب کردیم، برام بسته های آموزشی خرید و خیلی جدی شروع کردم به خوندن. یه روز زنگ زد که یکی ازدوستاش یه شرکت بزرگی داره و میتونم اونجا شروع به کار کنم، اگه دوس داشته باشم. من خیلی استقبال کردم و طبیعتا خیلی ذوق کردم اما گفتم که میخام حتما بعد از آزمون ارشد شروع کنم. قبول کرد و گف با دوستش صحبت میکنه.
فرداش که هم رو دیدیم گفت الآن بریم شرکت دوستش و صحبت ها رو بکنیم و اصلا ببینیم میخام اونجا کار کنم یا نه و شاید خوشم نیاد و این حرفا. رفتیم دفترمرکزی که دوستش بود و خداییش چطور فک کرده بودم ممکنه خوشم نیاد نمیدونم. عالی بود و خیلی دلم خاس سریع شروع کنم اما باید مقاومت میکردم. یکم صحبت کردیم امیر و دوستش که با اسم کوچیک اینجا معرفیش میکنم، کامبیز، کلی گپ زدن. من از همون اول خیلی از کامبیز خوشم اومد میترسیدم انرژی منفی داشته باشه و نتونم باهاش کار کنم اما عالی بود. در نهایت امیر به کامبیز گف که من چقدر مهمم و باید حقوق و مزایا و بیمه و همه چی عالی باشه و کامبیز دستش رو گذاشت رو چشمش و با لبخند گف رو چشمم. گفت همینجا راحتی باهام کار کنی یا برات دوره و گفتم که اتفاقا نزدیک و عالیه و قرار شد یک هفته بعد آزمون ارشد شروع کنم. اون یه هفته رو من به امیر گفته بودم که میخام یه هفته نفس بکشم قبل از اینکه دوباره سرم شلوغ شه.
با امید فراوان به کاری که قرار بود شروع کنم، روزهام رو فقط به درس خوندن میگذروندم . امیر باهام مهربون تر از همیشه بود خیلی اوکی با اولویت اولم یعنی درس کناراومد و من رو تحت فشار نمیذاشت. هرچند سر خودشم طبق معمول شلوغ بود. یادمه اون دوران فقط یه مورد بود که فکرمن رو مشغول کرده بود. من و امیر رابطه ....نداشتیم، یعنی من هرگز به رابطه کامل راضی نشدم، امیر هم خیلی اصرار نمیکرد. نمیدونم بخاطر زیاد درس خوندن و زیاد خونه موندن بود که یه فکری ولم نمیکردکه امیر چرا اصرار نمیکنه و اصلا با اینکه من راضی نمیشم چرا با منه؟ و حتما نیازش رو جای دیگه برطرف میکنه و اینگونه شد که اجازه دادم شک کردن وارد رابطه مون بشه. برای یه جراح خیلیییییی طبیعیه که گوشیش رو جواب نده اما حساسیت بالای من باعث شد یه چند بار انقد زنگ بزنم که بعد عمل با نگرانی و استرس زنگ زد که چیزی شده؟ و هربار میفهمید که چرا هزار بار زنگ زدم ولی خب اینم از مزیت های فاصله سنیه! به روی خودش نمیاورد و فقط سعی میکرد هروقت بتونه بیاد پیشم آرومم کنه.
یادمه یه بار که نزدیک پ.ری.ود بودم و حسابی قاطی کرده بودم سرزده اومد خونه م و کلی برام خوراکی خریده بود که سرحالم بیام. منم حوصله نداشتم و نشستم پشت میز تو حال و کتابم رو باز کردم که یعنی من درس دارم و چرا اومدی. اومد نشس کنارم و دستش رو انداخت دور گردنم و فقط نیگام کرد. نمیدونم چرا اونروز خیلی عمیق رو روح و قلبم تاثیر گذاشت. با اینکه در مقابل کارهای دیگه ش شاید کوچیک بود.
آزمون ارشد رو شرکت کردم و فک میکردم زیاد خوب نبود و شاید رتبه خوبی نیارم. یک هفته رو با امیر رفتیم ویلای شمال و با اینکه هوا خیلی گرم بود یکی از بهترین سفرهای دونفریمون بود.
از سفر برگشتیم خیلی رسمی شروع به کار تو شرکت کامبیز کردم و درسته حقوقم خیلی خوبه اما کار هم خیلی زیاده.
رتبه ها که اومد دیدم خیلیییییییی هم عالی شده و یه جشن کوچولو با امیر گرفتیم و گفت وقتشه ماشینم رو بفروشم و به فکر ماشین جدید باشم.
منم آخر هفته ای که رفتم خونه بابا اینا، باهاش درمیون گذاشتم و بابا هم قبول کرد که بفروشم و حتی گفت اگه میخام روش پول بذارم هرچقدر میخام بگم اما من دیگه در همین حد که ماشین رو متعلق به من میدونست قدردان بودم و چیزی نخاستم. ماشین رو سپردم دست امیر که بفروشه و همش میگفتم ولستر میخام و امیرم میگفت 2016 ش پیدا میشه و گفت حالا ببینیم چی میشه.
بعد نتایج نهایی ارشد اومد و دیدیم دانشگاه تهران قبول شدم مدتها بود انقدر خوشحال نشده بودم و امیر هم گفت یه برق دیگه ای مثل یه ستاره جدید تو چشمام پیدا شده.
شادیم تو اوجش بود که یه روز زنگ زد من پارکینگ منتظرم بیا پایین. حدس میزدم که برا قضیه ماشین میگه و بریم ببینیم و این حرفها. اما رفتم با یه ولستر سفید خیلیییییی تمیز مواجه شدم و با اینکه همسایه م تو پارکینگ بود محکم امیررو بغل کردم و گفتم دیوونهههههههه مرسییییییییییی و فقط همین مرسی رو تکرار میکردم.اصلااا انتظار همچین سورپرایزی رو نداشتم و امیرم زیاد اهل سورپرایز کردن نیست. دیگه رفتیم کارهای فروش ماشین خودم و خرید ماشین جدیدم رو انجام دادیم و چون حسابی خسته شده بودیم به امیر گفتم نریم شام بیرون و رفتیم خونه سفارش دادیم آوردن و امیر یکم موند و با من سریالم رو دید و رفت.
اینکه امیر با خوشحالی من خوشحال میشه خیلی برام لذت بخشه. حس میکنم عشق همینه. همین حسی که بین ما هست.